Monday, November 5, 2007




ماه پاییزی
میان هیاهوی شهر
بی‌صدا افتادن برگی


نوین

 

Monday, October 29, 2007

از این دوست داشتنی تر هیچ شمعدونی تو دنیا هست؟...

(این هدیه رو یک دوست خیلی خیلی عزیز برای نوین فرستاده. نوین چند روزه که داره یه چیزی می نویسه که همراه این عکس بذاریم تو وبلاگش. من که حوصله م سر رفت از بس این نوشتنش طول کشید. فعلن این عکس رو میذاریم تا نوشته هه از راه برسه...یک دنیا سپاسگزار محبت همه ی دوستان عزیزی که تولدش رو تبریک گفتن...)

Friday, September 14, 2007


what would come,would come...
and you would have to meet it,when it did
.

Hagrid

J.K.R

 

Saturday, July 14, 2007

درخت آلبالو/عکس از نوین نبوی - دماوند

درخت آلبالو

عکس از نوین نبوی

دماوند

Wednesday, July 4, 2007

ماه

(۱)


درمیان ابر ها


لبخند می زند


قرص ماه


.


(۲)


سیاه ِ آسمان،


نیلیست امشب...


،قرص ِ ماه


.


(۳)


شب تاریک


درمیان ابر ها هنوز


قرص ماه


.


(۴)


خوشحالند ابر ها


روشنشان کرده امشب


قرص ماه


.


(۵)


ماه در محاصره ابر ها


چه حیف اما


وزش باد...


.


(۶)


از کنار هم می گذرند


آرام آرام


ماه و ابر ها


.


(۷)


«کمی درنگ کنید،


...پیشم بمانید!»


ماه به ابر ها


.


(۸)


میان آسمان


نه ستاره ای نه ابری


ماه تنهاست


 

Sunday, July 1, 2007

...

 


 


.



ماه می تابد


در کنارش


ستاره ها ستاره ها


 


 


 


 


 


.


Saturday, June 23, 2007

 



.


در پوست خود نمی گنجد
امشب همنشینی دارد
مهتاب


.

Saturday, June 16, 2007

فتوهایکو


موج در فکر بازی


چه غمگین است اما


پسرک







 

Wednesday, June 13, 2007

 


در گوش پامچال

 



آرام حرفی نجوا می کند

 



قاصدک

 



 


 


.


.


 

Monday, June 11, 2007

به رکسانا

به رکسانا

حرفات* منو یاد کتاب پسر رولد دال انداخت که زندگی نامه ی خودشه. توی مدرسه ی «رپتون »، هر چند وقت یکبار یه کارخونه ی بزرگ شکلات سازی به نام « کاد بری»، برای همه ی بچه ها یه جعبه می فرستاده که دوازده تا بسته های کوچک از شکلات های تازه ی اونجا توش بوده:۱ تا ۱۱ محصولات جدید و ۱۲ جعبه ی بازبینی که همه میدانستند معمولن شکلات قهوه یا کرم قهوه است. (فکر کنم) بوده. و بچه ها باید با دقت شکلات ها رو می خوردن و یه فرم که از یک تا ۱۲ شماره بندی شده بود که ستون اول مخصوص نمره دادن و دومی برای توضیحات بوده را پر میکردند.

رولد دال میگه : ۳۹ سال بعد که به فکر دومین کتابم برای کودکان بودم، یاد مرد بزرگ شکلاتی (مدیر کارخانه) اختراعاتم افتادم.

( تو فصل شکلات ها : رولد دال فکر میکرده هر کارخانه ی شکلات سازی یه اتاق به نام اتاق اختراعات داره که توش قابلمه های بزرگ با شکلات قل قل می کنن و زنان و مردان سفید پوش مشغول کار هستند و همچنین میگه: تصور میکرده که اونجا کار می کنه  و با عجله می دوه و به مرد شکلاتی (آقای کادبری) میگه: یافتم! یافتم! و شکلاتی رو که اختراع کرده به اون میده. ( هر کی فیلم چارلی و کارخانه ی شکلات سازی رو دیده باشه حتمن اون قسمت که پدر بزرگ« جو » تو کارخونه کار می کرده رو داشت تعریف می کرد ،  یادشه) 

خب داشتم از قول رولد دال می گفتم : ۳۹ سال بعد که به فکر دومین کتابم برای کودکان بودم، یاد مرد بزرگ شکلاتی و اختراعات افتادم. و شروع به نوشتن کتابی به نام چارلی و کارخانه ی شکلات سازی کردم.

(البته من دقیق جمله های رولد دال رو یادم نبود. هرچی تو ذهنم گذشت رو نوشتم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* حرفات: که گفتی محصولات مختلف میدادن تست کنین از قبیل سیب زمینی و شیر سویا...

با تقدیم احترام-دخترک!‌

Wednesday, June 6, 2007

 


دیروز بسته بود


چه زیبا شــــکفته امروز


ماگنولیا 


 



.


 

Friday, May 18, 2007

:(

کتاب گروشام گرینج و جام نحس رو که از نمایشگاه گرفته بودم  تو کلاس زبان گم کردم


خیلی کتاب جالبیه  نوشته ی آنتونی هوروویتس داستان یه مدرسه ی جادوگریه که پشتش هم نوشته جی.کی.رولینگ از این الهام گرفته البته خیلی با هری پاتر فرق داره


۰۰۰ بعدا میام


۰۰۰

Tuesday, May 8, 2007

اين هم از نمايشگاه کتاب امسال

۱-

ما دیروز همراه حدود بیست نفر از بچه های مدرسه و همراه خانم علایی که کتابدار ما هستند رفتیم نمایشگاه کتاب.

نمایشگاه از سال های قبل خیلی خیلی بد تر بود. هر سال توی محل نمایشگاه یک نقشه ی راهنما می دادند که بشود ناشر هایی را که می خواهی پیدا کنی اما امسال هیچگونه راهنمایی به ما داده نشد. نه بروشور نه تابلو ی راهنما به میزان کافی نه چیزی دیگری. فقط باید به کیسه هایی که دست مردم بود نگاه می کردی که ببینی از کدام انتشارات خرید کرده اند و اگر از ناشری که تو می خواستی چیزی دستشان بود، آنوقت ازشان می پرسیدی که فلان نشر رو از کجا پیدا کردین؟ تازه همه هم که جواب درست و حسابی به آدم نمی دن!‌

۲-

همهمه ی عجیبی بود. فضاهای داخلی کمبود اکسیژن و خفقان آور بود انگار هیچ تهویه ای نداشت یا کار نمی کرد یا خیلی خیلی ضعیف بود و برای این تعداد جمعیت حساب نشده بود. نفس نمی شد کشید. هوا هم خیلی گرم بود.

۳-

هیچ گونه خوراکی بجز ساندویچ کالباس پیدا نمیشد. توی نمایشگاه های سابق بین هر سالن یه بستنی فروشی آب میوه ای چیزی بود ولی اینجا بجز ساندویچ کالباس و نوشابه گازدار چیز دیگه ای پیدا نمی شد. ناچار ما هم خوردیم و یکی از دوست هام ناگهان اول لب ها و بعد تمام صورتش به صورت وحشتناکی ورم کرد. انگار توی کالباسه یه چیزی بود که بهش حساسیت داده بود. اونو به سرعت بردند بیمارستان و همه نگرانش شدیم. ساندویچش رو هم نگه داشتند که بدهند آزمایش ببیند چه چیزی توش بوده که اینطور شده.

۴-

یک عده ارازل و اوباش بودند که به بچه های مدرسه ی ما متلک و حرف های زشت می گفتند. و ول کن هم نبودند. نمی دانم این طور آدم ها چه علاقه ای به مطالعه دارند ! خانم کتابدار ما به پلیس نمایشگاه گفت که این ها مزاحم بچه های ما هستند. حدس می زنید پلیس نمایشگاه چه عکس العملی نشان داد؟!‌ با بی تفاوتی گفت: شما نباید بچه های مدرسه تون رو بیارید اینجا ول کنید!!!!

۵-

از هر کدوم از مسئولین راهنمایی غرفه ها چیزی می خواستیم و سوالی داشتیم که مثلن فلان کتاب هست یا نه یا از فلان نویسنده چی دارین؟ هیچکدوم جواب درست و حسابی بهمون ندادند. حتی نشر چشمه که بخش ونوشه ش خاص کودک و نوجوانه از شانس ما اون موقع گفت که مسئول بخش کودک ونوجوانمون نیست و از پاسخگویی معذوریم....

دیگه چی بگم

Sunday, May 6, 2007

...

 


 


پرپر می کند شقایق را


کاری به کاکتوس ندارد


باد   


 



.


 


 

Wednesday, May 2, 2007

ستاره ی قطبی

 



 


among others
warm and shiny
the north star

 



Novin

 



میان دیگر ستارگان
گرم  و پرنور می درخشد
ستاره ی قطبی

 




 




 




 




 




 



 


Saturday, April 28, 2007

 


تاریکی شب


سرد و خاموش ایستاده اند


ساختمانهای بلند

 



.


.


.

Wednesday, April 25, 2007

قلمرو کنار دریا


کشف دیروز من سایت Good reads بود و کلی از این کشف کیف کردم. امروز هم دو تا کتاب دادم که کتی توی لیستم اضافه کنه. یکی ش اینه: The Kingdom by the Sea که ترجمه ی فارسیش اینه: قلمرو کنار دریا. یکی از قشنگ ترین کتاب هایی که خوندم.


اگه خودتون یه نوجوون کتابخون هستین یا اگه خواستین به یه نوجوون کتابخون یه کتاب هدیه بدین، کتاب مناسبیه.


پشت کتاب اینو نوشته :


همه چیز با یک بمباران شروع شد. و پسرک نوجوان درخانه تنها بود. خانه ویران شد و خانه های اطرافش نیز. و پسرک در کوچه و خیابان و شهرش سرگردان شد. با این گمان که هیچ کس برای او باقی نمانده است. نه خانه نه پدر نه مادر ...تنهای تنها


او زندگی جدیدی را در بیغوله های کنار دریا آغاز می کند. همدمش یک سگ ولگرد است وخانه اش چیزی چون لانه ی سگ. و می گریزد از این غربت و گرسنگی. و سفری را آغاز می کند ....

Tuesday, April 24, 2007

دماغم گرفته. دلم یه فین حسابی می خواد. دلم یه خواب حسابی می خواد. دلم می خواد یه نفر درجه بذاره توی دهنم. چشام می سوزه. سرمم درد می کنه. حالمم خوب نیست. دلم می خواد نرم کلاس زبان. یدونه آدم سد هم بذار.چرا داری اینو می نویسی؟ ننویس اینا رو ژاکشون کن! ژاکشون نکن! پاکشون کن...نمی خوام برم کلاس!‌...

اینم یدونه آدمک سد!

.

Sunday, April 22, 2007

...

 


 


رنگ آمیزی کرده اند


چمنزار سبز را


گل های زرد


.


 


 


راستش من گشتم دو تا عکسی که به اون منظره ای که من دیدم  نزدیک باشه پیدا کردم. اما اگه می خواین اصل منظره ای که باعث شد این قطعه رو بنویسم رو ببینین پیشنهاد می کنم تا فصلش نگذشته به چمن های زمین گلف باشگاه انقلاب یه سری بزنین !

Tuesday, April 17, 2007

Sunday, April 15, 2007

خجالت

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلام!

حالتون خوبه؟ عيد شما مبارک! ببخشين توروخدا  من يه صد  سالی ننوشتم!شرمنده.

راستی تو روز های اول تا پنجم تعطيلات عيد کتابای مجموعه ی بچه های بد شانس نوشته ی لمونی اسنيکت   رو خوندم. اين داستان ماجرای سه تا بچه يتيم خيلی باهوشه که همون اول کتاب پدر و مادرشونو از دست ميدن.

پارسال عيد هم تلويزيون فيلمشو با کلی سانسور نشون داد البته فيلم فقط به اندازه ی سه تا کتاب اول بود در حاليکه اين مجموعه فعلن تا جلد يازدهم چاپ شده و هنوز ماجرا ادامه داره.

الانم دارم قطار ساعت چهار و پنجاه دقيقه از پدينگتون از آگاتا کريستی رو  می خونم. کارآگاه اين کتاب مادام مارپله که البته به گرد پای پوآرو  هم نمی رسه. اما بد نيست.



Tuesday, April 10, 2007

ميان پرده!

نوين امروز اومد شرکت و نشست تمام اين کامنت های پر مهر و محبت رو خوند. من هم هيچی نگفتم. بعضی جاها غش غش خنديد. بعضی جاها لبخند زد. جواب بعضی حرف ها رو همينطوری که داشت می خوند بلند بلند ميداد. آخرش که خوندنش تموم شد من همينطور نگاهش می کردم که ببينم عکس العملش چيه؟ نمی خواد وبلاگشو به روز کنه؟
فکر می کنين چکار کرد؟
از خجالت کله شو فرو برد توی يقه ی تی شرت سفيدش!
حالا موندم ببينم بعدش چه تصميمی می گيره!!

امضا :مامان نوین



Tuesday, March 20, 2007

شانزده ساعت و نيم مانده تا نوروز!!!

سلام!


از همه ی شما که وبلاگ من رو تو اين ۶۴ يا ۶۵ روز تحمل کرديد و با پشتکار فراوان اومدين هی چرنديات اين  وبلاگ رو خوندين -  از ته دلم


            ممنونم !


الان شانزده ساعت و ۱۰ دقيقه مونده به:


* سال ۱۳۸۶ خورشيدی


*۷۰۲۹ ميترايی(آريايي) 


* ۳۷۴۵ زرتشتی


***********************************************************


الان کتی هی ميگه بريم چون بايد بريم خريد از جمله:سنجد و سنبل و سيب و شمع


پس


 


 


نوروز تون شاد 


               غمهاتون بر باد


              

۱ روز . مانده تا نوروز

稲妻や狗ばかり無欲顔

 



inazuma ya enokoro bakari muyoku kao

 



Lightning flash--
only the dog's face
is innocent

 



ISSA - 1820


 


در نور آذرخش
تنها چهره سگ
بی گناه است


نوین نبوی


*** 

Sunday, March 18, 2007

۲روز .. مانده تا نوروز

بوي باران

 

بوي باران بوي سبزه بوي خاك
شاخه هاي شسته باران خورده پاك

آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست

نرم نرمك مي رسد اينك بهار

خوش به حال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به كام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي كه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم

اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار
گر نكوبي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ

 فريدون مشيري

Saturday, March 17, 2007

۳روز ... مانده تا نوروز

امروز من خودم دارم مینویسم (آخه قبلن یا کتی مینوشت یا یه دوست خیلی دوست داشتنی یا وقتی خودم مینوشتم توی ورد و آفلاین بود!)

آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش چه کیفی میده وقتی صبح شنبه بیدار می شی و میبینی احتیاجی به مدرسه رفتن نیست! 

 من واقعن نمیدونم چی بنویسم پس زیاد تعجب نکنین اگه مطالب این پست هیچگونه پیوستگی ای با هم نداشتن و اگه این پست کلن چرت و پرت بود و این حرفا!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت : فریبا جون قربونت برم من تو و گلناز رو یه اندازه دوست دارم. مطمئن باش

Friday, March 16, 2007

۴روز .... مانده تا نوروز

元日の人通りとはなりにけり


ganjitsu no
hitodori towa
narinikeri


New Year's Day
has come -
quiet streets


 


Shiki Masaoka.


 



روز سال نو
در پی آن
خیابان های ساکت


***


فرا رسیده
سال نو
خیابان ها ساکت اند


نوین نبوی
***


 

Thursday, March 15, 2007

۵ روز ..... مانده تا نوروز

 


木がらしや是は仏の二日月
kogarashi ya kore wa hotoke no futsuka tsuki


 


winter wind--
and there's the Buddha's
two-day moon


 


Issa 1811


 



باد زمستانی
و آنجاست
ماه دو روزه ی بودا



نوین نبوی


 


پی نوشت :
از امروز تعطیل شدیم .

Wednesday, March 14, 2007

۶ روز ...... مانده تا نوروز

اینم اون خرگوشا که قول داده بودم هر وقت تموم شن عکسشونو میذارم اینجا. 

توی کلاس من تنها کسی بودم که طرحی که کشیدم کپی برداری نبود. فقط اون خرگوش دست راستی رو از توی اینترنت پیدا کردم و بقیه رو بر اساس اون با یه تغییرات کوچولویی کشیدم. خیلی دوسشون دارم.و نمی دونم چرا فک کنم اونا هم منو خیلی دوست داشته باشن!!



Tuesday, March 13, 2007

۷ روز ....... مانده تا نوروز

جشن چهارشنبه سوری بر همگان مبارک

تاریخچه و مراسم

پی نوشت:

ما تا این لحظه که ساعت چهار و سیزده دقیقه ی بعد از ظهر سه شنبه بیست و دوم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج شمسی است، حساب می کردیم که چهارشنبه سوری امروز است .چون هفته ی آینده دیگر چهارشنبه اش آخرین چهارشنبه ی سال نیست و در واقع اولین چهارشنبه ی سال جدید خواهد بود اما همین لحظه که ساعت چهار و سیزده دقیقه ی بعد از ظهر سه شنبه بود ناگهان به مغزمان خطور کرد که چون تحویل سال جدید در ساعت سه ی بعد از نیمه شب است پس سه ساعت اولیه ی روز چهارشنبه ی هفته ی آینده می شود آخرین چهارشنبه ی سال بنابر این چهارشنبه سوری می شود هفته ی دیگر. حالا نمیدانم این محاسبات درست بوده یا نه!

امضای پی نوشت:مامان نوین

Monday, March 12, 2007

۸ روز ........ مانده تا نوروز

  این هم از اعتراضیه مربوط به فیلم سیصد . هر چند که که میگن هر چی
  بیشتر اعتراض بشه ٬ به نفع تهیه کنندگان فیلم تموم میشه ٬ چون فروش
  بیشتری پیدا می کنه ٬ اما نمیشه هم هیچی نگفت . میشه ؟



Saturday, March 10, 2007

۱۰ روز .......... مانده تا نوروز


 


.浦々の波よけ椿咲にけり
ura-ura no nami yoke tsubaki saki ni keri

 



The coastal wall--
camellias
in bloom

 



ISSA -  1791


 


دیوار ساحلی،
پر از گل
بوته های کاملیا


نوین نبوی
***


 

Friday, March 9, 2007

Thursday, March 8, 2007

۱۲ روز ............ مانده تا نوروز

امروز نوین یک یادداشت به من داد اما من فرصت نکردم تایپش کنم. این یادداشت ، زنبیل من توی صف روز ها باشه که سر دوازدهمین روز بی کلاه نماند! قول میدهم خود خود یادداشت همین روز را همین جا که جای خودش است تایپ کنم.

   امضا مامان نوین

***

متن یادداشت مذکور:

میگما!

ما برای نوروز روز شماری می کنیم، دوست من برای مدرسه نرفتن! (البته نمی گم من خیلی مدرسه رو دوست دارم و اصلن دلم نمی خواد تعطیل شه و این حرفا ها) ولی خیلی جالبه! این دوست من روز سه شنبه گفت:‌ تو روز شمار منو دیدی؟‌ و یه تیکه کاغذ پاره یک سانت در چهار سانت در آورد. یه جدول بود با چند تا عدد مختلف و خط خورده و چند باره اصلاح شده. مثلن هشتاد و یکی که به زور و زحمت تبدیل شده بود به هشتاد روز که مانده تا خرداد و نه روزی که تبدیل به هشت روزی شده بود که مانده بود به بیست و پنج اسفند!

من گفتم: بیست و پنج اسفند دیگه چرا؟ و اون جواب داد : به خاطر اینکه از اون روز به بعد دیگه نمی ریم مدرسه!!

منم بهش گفتم چهار ده روز هم مانده به نوروز ها!!!!

Wednesday, March 7, 2007

۱۳ روز ............. مانده تا نوروز

مادرم گندم درون آب می ریزد...

نمی دونم شما این شعر و خوندین یا نه. من اول دبستان بودم که یکی از روزای آخر اسفند که داشتیم خونه تکونی می کردیم، کتی این شعر و برام خوند. از اون روز تا به حال هر سال این روزا که میشه یکی انگار این شعر و تو گوشم زمزمه می کنه :

مادرم گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد
تا شب نوروز
خرمی در خانه ی ما پا گذارد


زندگی برکت پذیری با شگون خویش

بشکفد در ما و

سر سبزی بر آرد

ای بهار ای میهمان ِ دیر آینده
کم کمک این خانه آماده است
تک درخت ِ خانه ی همسایه ی ما هم

 برگ های تازه ای داده ا ست


گاهگاهی هم

همره پرواز ابری در گذار باد

بوی عطر نارس گل های وحشی را

در نفس پیچیده ام آزاد

این همه می گویدم هرشب این
همه می گویدم هر روز :

 

بازمی آید بهار رفته از خانه
باز می آید بهار روشنی افروز

شعر از سیاوش کسرایی

 

 

 

 

 

 

 

Tuesday, March 6, 2007

۱۴ روز .............. مانده تا نوروز

امروز که معلم علوم داشت راجع به قسمتهای مختلف قلب حرف میزد، ضربان قلبم تند تر شده بود. انگار به هر رگ یا بطن یا دهلیز که می رسید اون تیکه سینه شو با غرور راست می کرد و با دقت به حرف های دبیر گوش میداد تا ارزش خودشو به بقیه ثابت کنه !

Monday, March 5, 2007

۱۵ روز ............... مانده تا نوروز

 

 

ما یعنی من و کتی دیروز بعد از مدت ها توانستیم دو نفری برویم و برای نخستین بار آیس پک بخوریم. برابر فارسی این عبارت بیگانه می شود چیزی در مایه های یخانه! (قابل توجه گلناز )

 

خدمت تمام سروران آیس پک نخورده عرض کنم که این خوراکی، مایعی غلیظ است که در جرعه ی اول آدم را یاد شیر و موز خودمان می اندزد. بعد در جرعه های بعدی می فهمی که احتمال وجود بستنی هم در آن زیاد است.

 

من فکر کنم شیر و موز و بستنی و میوه ی خرد شده و کمی تا حدودی اسانس هر طعمی که خواسته ای را با هم در مخلوط کن می ریزند. من شکلاتی گرفتم. کتی توت فرنگی ای. توی هر دو نوعش موز خرد کرده بودند. روی آن هم اسمارتیز های ریز ریز می ریزند. و یک نی خیلی خیلی غول پیکر هم در آن هست که تمام محتویات از جمله خرده میوه ها و اسمارتیز ها می تواند از تویش عبور کند. قیمت اش به نسبت گران است. معمولی اش هزار و پانصد تومان و بزرگ و مخصوصش تا دو هزار و پانصد تومان هم می رسد.  

Sunday, March 4, 2007

۱۶ ................ روز مانده تا نوروز

 

من  و دوستم یه مسابقه گذاشتیم که تا میتونیم واژه های پارسی به کار ببریم ولی هر کاری که میکنیم باز هم در میان گفتگو مون کم میاریم!!

 

انگار برای پاره ای  از واژه ها هیچ برابر پارسی ای پیدا نمی کنیم : شما میتونین برای آدم ـ مسابقه ـ تشویق و ولی وازه ی پارسی ای بگین؟

Saturday, March 3, 2007

Friday, March 2, 2007

۱۸ روز ..................مانده تا نوروز

 


 


 


 


ابر خاکستری


باغچه خیس خانه ما


جوانه های خندان


 


 


 


 


 


 


 

نوزده روز ...................مانده تا نوروز

تقویمم رو نگاه کردم دیدم امروز نهم اسفند بوده...وقتشه که دیگه کم کم سبزه عید رو راه بندازیم ...دیدن عدسهایی که سبز میشن چقدر قشنگ معنی بهار رو برامون متجلی می کنن...

از یه دونه کوچیک و خشک و خاکی رنگ، یه ساقه ی سبز با موهای فرفری و عطر تازگی بیرون میاد...زمین زنده میشه...یه مشت عدس برداشتم و ریختم تو یه کاسه آب خنک و زلال. دو سه روزی که بمونه و نوزادها سر بیرون بیارن میذارمشون زیر یه حوله کنار پنجره که آفتاب صداشون کنه و بیدارشن! هرسال دلم برای این لحظه بیدار شدن لک میزنه

کاش هیچ مامانی به بچه هاش نگه که امسال حوصله سبزه درست کردن ندارم و شب عید می خریم براتون! کاش هیچ مامان و بابایی دیدن صحنه قشنگ بیدار شدن عدسها و گندمها رو از بچه هاشون نگیرن...آخه با خریدن یه سبزه آماده بچه ها چطوری بفهمن که خورشید کی عدسها رو بیدار کرد؟
کاش مامان و باباها همیشه یادشون باشه که قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال...و هیچ وقت فرصت دیدن قشنگیها رو از بچه هاشون نگیرن


پی نوشت: راستش داشتم تو نت دنبال یه مطلب علمی و کامل درباره سبزه سبز کردن می گشتم که به این مطلب برخوردم. حس این چند خط انقدر گیرا بود که گفتم بذارم اینجا. نقل از وبلاگ قوی سیاه

پی نوشت دو: اون نقطه های عنوان پست رو بین «روز شمار » و « مانده تا نوروز » می بینین؟ ‌امروز  نوزده تا هستند. و از امروز هر روز یک نقطه از آنها کم می شود ! هیجان انگیز نیست؟‌؟؟

Thursday, March 1, 2007

بيست و تنها بيست روز مانده تا نوروز

میدونین قیمت یک کیلو شاخ کرگدن چنده ؟

چقدر حدس می زنین؟

فکر می کنین ارزششو داشته باشه که نسل کرگدن ها که هزاران هزار ساله دارن با آرامش خودشون روی این کره زندگی می کنن  نابود بشه؟

       

دیروز شنیدم که قیمت یک کیلو شاخ کرگدن حدود شصت هزار دلاره.  با تبدیل قیمت دلار به تومان میشه حدود ارزشش رو بیشتر درک کرد. یعنی خیلی از طلا گرون تر!

دلم ولی این وسط از یه چیزی می سوزه که دقیقن نمی دونم چیه.

     

پی نوشت: بیست روز مانده به نوروز یعنی اینکه کم کم اک باید به فکر سبزه سبز کردن بود. اگر دوست دارید عدس سبز کنید امروز و فرداست که باید عدس ها را ریخت توی آب اما اگر دوست دارید گندم سبز کنید هنوز چند روز فرصت هست. چون گندم زود تر از عدس سبز می شود. 



Tuesday, February 27, 2007

۲۱ روز مانده تا نوروز

شکوفه های هلو

گلناز گفت شکوفه ی هلو ندیده. این شکوفه ها ی هلو برای او

:

شما مراسم اسکار رو دیدین؟ من خیلی دلم می خواست ببینم از چند هفته پیش هم که one tv هی روز شماری می کرد حواسم بود که تکرارش روز دوشنبه ساعت هفت و نیم بعد از ظهره اما از شانس مسخره و الکی ما که خدا بگم چکارش کنه ساعت هفت و نیم که زدم one tv دیدم هیچی نشون نمیده و این وحشتناک بود!

دوستم هم یکشنبه ازم پرسیده بود که one tv رو روی nilesat میگیریم یا روی عرب ست؟ و من با افتخار گفتم عرب !‌ که خیلی تعجب کرد و گفت پس چطور مال شما نرفته؟ و من هم برایم خیلی جالب بود ولی درست همون موقع که نباید می رفت رفت!

.

پی نوشت: من می خواستم یه چیز درست و حسابی برای پست امروزم بنویسم ولی دیدم تا اینو نگم دلم خالی نمیشه (آدمک عصبانی)

پی نوشت دو: این هم میوه ی آواکادو برای عرفان عزیز

Monday, February 26, 2007

۲۲ روز مانده تا رسیدن نوروز

 





A dog barking
At a peddler:
Peach trees in bloom.


 


 


Buson 



.






 


جلوی دستفروش




واق واق سگی



آنطرف شکوفه های هلو


 



 


Peach Trees in Bloom by Vincent van Gogh

پی نوشت: در دیوار آجری شما هم ترجمه کنید


Sunday, February 25, 2007

۲۳ روز مانده تا نوروز

امروز صبح کتی گفت که دیروز خالم اومده بوده خونه ی ما و کتی ازش پرسیده بوده: «راستی خرگوش های نوینو دیدی؟»(همون ۵ تا خرگوش که هنوزم تموم نشده کشیدنش) و خاله م فکر کرده بود چند تا خرگوش واقعی خریدم!!!!

اینو کتی تعریف کرد و خندید. اما همین شد که من یهو گفتم: عیدی برام یه موجود زنده بخر!! و اینجا بود که چشمای کتی تا آخرین درجه باز و گرد شد و من تو دلم گفتم آهان!

بعد گفتم خب خرگوش که نه یه لاکپشت کوچولو. (آخه من عاشق لاکپشت هام) و ادامه دادم : لاکپشت که دردسر نداره بیچاره. من خیلی ها رو می شناسم که لاکپشت دارن. میگن یه نفر با یه قابلمه اومده بوده تو کوچه شون می گفته : «پشت.......پشت....» و قابلمه پر لاکپشت بوده و طرف هم فروشنده!

گفت لاکپشت باید شرایط زندگیش مناسب باشه. یه آکواریوم خوب داشته باشه. خوب نگهداری بشه. گفتم خب پس وقتی رفتیم خونه ی خودمو میگیریم....!

(ننم کم آورد!)

دوست دارم وقتی رفتیم خونه ی خودمون یه تراریوم داشته باشم و یه آکواریوم برای لاکپشت ها ....بدم هم نمیاد یه کلکسیون تمبر هم درست کنم.

کتی گفت : بابا تمبر دیگه چیه ؟‌ من میگم بیا در نوشابه جمع کنیم!!!!!!!!!!!!!

Saturday, February 24, 2007

۲۴ روز مانده تا نوروز

این کتی میگه یه حال و هوای خوب برا وبلاگت بنویس اما من حال و هوام اصلن خوب نیست :

گوش و گلوم می خارن و گلوم ناراحته هنوز. عطسه که می کنم گلو و سینه م خیلی خیلی فشرده می شن. دیشب هم حمید در جنگ با یک سوسک از سلاح شیمیایی استفاده کرد و آسم منم بروز کرد و مجبور شدم اسپری سالبوتامول استفاده کنم و هنوزم بر و بر سرفه می کنم. الانم دو دقیقه بیشتر به هفت و نیم نمونده و زنگ می خوره و داره دیرم میشه....

٪

Friday, February 23, 2007

۲۵ روز مانده به نوروز!

"شو همره بلبل بلب هر مهوش "

کی میدونه رمز این مصرع چیه و مصرع بعدیش چیه ؟

***

 پی نوشت یک : مرسی عرفان جان برای اون یکی بیت.

به نظر من این شعر ها که از هر دو طرف یک جور خوانده می شوند خیلی جالب هستند. همانطور که عرفا عزیز هم گفت صنعت وارونه خوانی در شعر است و من از خواندن این گونه شعر ها لذت می برم.

مصرع بعدی شعر بالا هم « شکر بترازوی وزارت برکش » بود

و برای یادگار آن بیت که عرفان عزیز لطف کردند نوشتند را هم انتهای همین پست می گذارم:‌

ترازوی زر طرزی وزارت
امید آشنایان شادی ما

۲۶ روز مانده تا نوروز

می دونین چه قدر کشیدن پنج تا خرگوش با نگاه ها و احساس های مختلف  و رنگ کردنشون با گواش کیف داره؟

قول میدم وقتی این نقاشیم تموم شد عکسشو بگیرم و بذارم اینجا.

 این کار هنرمونه که یه حصیر سی سانت در صد سانت بهمون دادن و گفتن هر چی می خواین روش نقاشی کنین. منم پنج تا خرگوش روش کشیدم. و حالا دارم طرحمو رنگ می کنم.

نا گفته نماند که قاطی کردن رنگای مختلف هم برای پیدا کردن رنگ های جدید ، کیف های جداگانه ای دارد...

پی نوشت : گـلناز عزیزم کجایی؟

Wednesday, February 21, 2007

۲۷ روز مانده تا نوروز

بالاخره امروز بعد از یک هفته دارم میرم مدرسه. الان ساعت شیش و چهل و پنج دقیقه صبحه. ولی این چند روزه بجز دو روز اول که حالم خیلی بد بود بقیه ش خیلی کیف داشت ها!! ‌بعدشم الان بیست و هفت روز مونده تا عید. دیگه چیزی نمونده زود تعطیل میشم. مگه نه؟

اما بطور کلی به نظر من این مدت که ما میریم مدرسه خیلی زیاده. توی نه ماه مدرسه رفتن فقط یک تعطیلی درست و حسابی به اسم نوروز داریم. ...

خب دیگه باید کفش راستم رو بپوشم،

 ( چون کفش چپم رو که پوشیدم یادم اومد که باید برای وبلاگم یه یادداشت بنویسم!!)  ...کتابامو بذارم تو کیفم، برم صبونه بخورم ، ولی

من نمی خوام برم مدرسه

راستی از چهارشنبه که مریض شدم قابلمه مم تو مدرسه جا مونده. یعنی الان کجاس؟!



Tuesday, February 20, 2007

۲۸ روز مانده تا نوروز


 


this cold night
nothing moves
but stars


 


Jason Sanford Brown


 



 


 


 


در این شب سرد




همه چیز بی حرکتند



جز ستاره ها


 



 


 


 



 

۲۹ روز مانده تا نوروز

 


یک)


 


سفید شده نوکِ


 برگ های سوزنی کاج


روز برفی



 


دو)


 


بی توجه


به شادمانی ما


تبدیل به باران می شود


برف


 


 


 


 

Sunday, February 18, 2007

۳۰ روز فقط مانده تا نوروز

من و مریضی م دو تا چیز مخالف هم ایم،

اصلن هم از همدیگه خوشمون نمیاد.

اما مطمئنم یه وجه مشترک داریم :

هر دومون از قرص ها و شربت ها ی تلخ و بد مزه بدمون میاد! !

 



۳۱روز مانده تا نوروز

امروز با کتی رفتیم دکتر.

حمید می گفت برین بیمارستان پارس یا بیمارستان کودکان که اونجا آشنا داریم و بیشتر تحویلمون می گیرن. اما خب هم راه دور بود و هم کتی اهل استفاده از موقعیت های مناسب جهت پارتی بازی نیست. تا اونجا هم بریم بازم نمیگه ما فامیل فلانی هستیم. بنا بر این تصمیم گرفت یه سر و گوشی در کوچه های اطراف بکشه و ببینه همین دور و بر خونه آیا دکتری هست؟‌

برگشت و با عجله گفت: حاضر شو بدو بریم‌!‌ یه دکتر پیدا کردم!‌! من که بلند شده بودم و با استخوان درد به کندی سعی داشتم پامو توی پاچه ی شلوار نشونه گیری کنم با صدای ضعیفی پرسیدم: کجا هست؟ خوبه؟

گفت والله راستش بهت بگم که هیچ شبیه دکتر ها نیست! بیشتر شبیه جادوگر های خوش جنسه!!!!  مطبش هم شبیه مطب نیست. بیشتر شبیه توالت عمومیه!!! اما خب متخصص بیماری های کودکانه و نزدیکه. مگه ما چی می خوایم؟ اینکه ببینیم آنتی بیوتیک لازم داری یا نه.

من تا وقتی این حرفا رو می گفت از تصور دکتره و مطبش خنده م گرفته بود. و زود حاضر شدم و مشتاق که ببینم این دیگه چه جور دکتریه.

اما خودمونیم !چه جالبه وقتی مطب دکتر با خونه ی آدم سه تا خونه بیشتر فاصله نداشته باشه.

***

یه چند تا پله باید می رفتیم پایین. لای در باز بود و روی در هم روی یک کاغذ آچهار با ماژیک آبی نوشته بود: باز است. در رو هل دادیم و رفتیم تو. راست می گفت. یه بویی می اومد انگار بوی نم تو هوا پیچیده بود. یه سالن نیمه تاریک که دور تادورش صندلی های خالی بود و یه میز منشی که کسی پشتش نبود. در اتاق مطب باز بود. رفتیم تا دم در و دیدیم دکتر سرشو گذاشته روی میز و داره چرت میزنه!‌

در زدیم و سرشو برداشت و رفتیم تو. بیماری را شرح دادیم و بعد او شروع به معاینه کرد. وقتی داشت گلومو نگاه می کرد با دلسوزی گفت: خانم! گلوش خیلی درد می کنه....

بعد نشست پشت میزش و شروع به نوشتن نسخه و دادن توضیحات کرد. نسخه که می نوشت چشم من نوک خودکارش رو دنبال می کرد و بر عکس همه ی دکتر ها چه قدر هم خوش خط بود.

دو روز هم برام استراحت نوشت و آموکسی سیلین و پنی سیلین و شربت سینه و تب بر...

اما من فکر می کنم جادوگر ها معمولن باید لاغر تر از این باشند. گرچه که جادوگر شهر اوز هم به تپلی همین دکتر بود....

Friday, February 16, 2007

۳۲ روز مانده تا نوروز


moon in a foreign land-
I watch in company
of my shadow..


 


 


 


Origa (Olga Hooper)


 



 



ماه در سرزمینی دوردست


 


نگاه میکنم


 


به همراه سایه ام



 


 


 


 


نوین نبوی


 


***


 


 


 


نوین امروز مریض شده و تب و گلو درد داره


 


 


۳۳ روز مانده تا نوروز

این معلم پرورشی!...

این معلم پرورشی ما نمی دونم چرا دست از سر من بر نمیداره! هرجا که میرم جلو راهم سبز میشه، یه حرفی میزنه. آدمو هم که ول نمی کنه!! یهو می بینی زنگ تفریح تموم شد و تو هم هیچی نخوردی و حرف خانوم هنوز تموم نشده. هیچ جوری هم نمی تونی دو در کنی. !! یه چند وقته دارم فکر می کنم که چه جوری می تونم وقتی جلو راهم سبز میشه خودمو شطرنجی کنم!!!!!!!!

الان هم یه ماه و نیمی می شه که هر روز میگه یه پوشه بده به من از فعالیت های انجمن ادبی. ( آخه من تو شورای دانش آموزی رئیس انجمن ادبی ام) بهش می گم خانوم! ..من هر کار کردم بچه ها به ادبیات علاقمند نشدن که نشدن. و متاسفانه انجمن نتونسته هیچ فعالیتی داشته باشه!!

باز انگار که اصلن نشنیده باشه (یا اینکه آدم به میزان کم و زیاد آی کیو ش شک میکنه) بدون توجه به به حرف من میگه :‌حالا تو  یه گزارش کار بده. اونش مهم نیست!!

اگه این موضوع برای شما روزی سه بار تکرار بشه شما دلتون نمی خواد موهای سرتونو بکنین؟ یا خودتونو از پنجره پرت کنین یا اینکه برین وسط یه اتوبان وایسین تا شاید یه تریلی بزنه لهتون کنه؟

حالا تازگی ها یه موضوع دیگه هم پیش اومده که از اداره طبق معمول که این مسولین اداره معمولن فکر های قشنگی به ذهنشون می رسه، بخشنامه اومده که یه نامه خطاب به سران دولت های غربی از طرف دانش آموزان نوشته بشه. خانم پرورشی هم از بین همه اومده سراغ من!!

خب آخه من چی بنویسم. احمدی نژاد می نویسه کافی نیست؟!

دیگه هر وقت این معلم پرورشی میاد پیشم و اصلن نمی فهمه که من چی میگم دلم می خواد بگم: خانوم!‌مشکلتون چیه؟ گوشتون نمی شنوه؟ یا اصلن ذهنتون یاری  نمی کنه؟ شاید هم تب داشته باشین. ... و با مهربانی ادامه بدم: می خواین با هم بریم دکتر؟

Thursday, February 15, 2007

۳۴ روز مانده تا جشن نوروز

 :Matsu Basho


 


butterflies flit
in a field of sunlight
that is all


 



 


 


در مزرعه ی آفتاب

 



بازی پروانه ها

 



همین و بس

 




 




 




ترجمه نوین نبوی



 


 

Tuesday, February 13, 2007

۳۵ روز مانده تا نوروز

 

من امروز نرفتم منطقه برای مسابقه ی مفاهیم قرآنی!

 

جریان از این قرار بود که معلم دینی مون گفته بود برای پنج نمره ی کار عملی امتحان باید در یک مسابقه توی مدرسه ی خودمون شرکت کنیم. از شانس بدم. من و ساینا دقیقن امتیاز مساوی آوردیم و هر دومون نفر های اول شناخته شدیم.در اثر این موفقیت گفتند یکی از شما دو نفر باید برین منطقه و در آنجا در مسابقات مفاهیم قر آنی شرکت کنید و دیگری در مسابقه ی احکام.

در آن موقع من کلی زحمت کشیدم که حد اقل احکام نرم. و به همه گفتم که ساینا حافظه ش از من بهتره. سایانا خیلی بهتر از من می تونه در احکام موفق بشه و از این حرفا! این شد که اون رفت احکام و قرار شد که من برم مفاهیم.

برای شرکت در این مسابقه باید کل کتاب را می خواندم. و با زحمت و دردسر بسیار خواندم. اما سه روز مانده بود به مسابقه (یعنی سه روز پیش) ، معلم پرورشی مدرسه که در مسابقات قبلی وظیفه ی همراهی دانش آموزان را به عهده گرفته بود، گفت من وقت ندارم همراهی تون کنم و شما باید یا با اولیای خودتون برین مسابقه بدین و یا حداقل یکی از پدر ها یا مادر ها تون بیان!!

یک روز قبل از مسابقه (دیروز) گفت که بابای یکی از دوستاتون میاد دنبالتون و با هم میرین.

وقتی کتی دیشب از من پرسید که:" از طرف مدرسه کی همراه شما هست برای رفتن به مسابقه؟" و من جواب دادم که:" بابای یکی از بچه ها! "، کتی هم گفت اینجوری نمیشه....!

و صبح امروز یک نامه نوشت که اگر چنانچه از اولیای مدرسه کسی دانش آموزان شرکت کننده در مسابقات را همراهی نکند، برای شرکت من در مسابقه رضایت ندارد!

J

صبح که رفتم مدرسه و نامه را نشانش دادم متوجه شدم که حتی ناظممان هم از ماجرای مسابقه خبر نداشت!! و گفت این کار درستی نیست و قرار شد من همراه شرکت کنندگان دیگر نروم.

هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تازه اون کسی هم که اومده بود بچه ها رو ببره بابای یکی از بچه ها نبود بلکه دوست بابای یکی از بچه ها بود.

معلم قرآنمون که در جریان قرار داشت،  دید من نرفتم و مثل شاخ شمشاد نشستم سر کلاس پرسید چرا نرفتی و جریان را برایش تعریف کردم و خیلی سعی کردم که خوشحالیم از این نرفتن مشخص نشه!!

اونم با افسوس گفت:  حیف شد!

 

 

 

 

 



Monday, February 12, 2007

۳۶ روز مانده تا نوروز

 


بیدارم می کند




همخـوانی پـــــرندگــان


تاریک روشن صبح


.


.


.


Sunday, February 11, 2007

Saturday, February 10, 2007

سی و هشت روز مانده به نوروز ها!

میگه: برا روز سی و هشتم چی می خوای بنویسی؟

میگم: " دفتر اجتماعی م گم شده ! شما نمی دونین کجاس؟!"

میخنده و میگه: بابا اینکه سر کاریه!

میگم: به! من از شصت و پنج روز مانده تا سی و هشت روز مانده به نوروز، هر روز یک پست نوشتم. تو هنوز نفهمیدی سر کاری بوده همش؟؟؟

***

پی نوشت: ایست!....دستا بالا، بــی حرکت!! ....

                "کی شکلات اسنیکرز دوست داره؟"

 

 

 

Friday, February 9, 2007

Thursday, February 8, 2007

چهل روز مانده تا نوروز

 


چند شب پیش یا دقیق تر بگویم : نهم بهمن که فردایش تعطیل بود داشتم کتاب «مردی با لباس قهوه ای » آگاتا کریستی را می خواندم. وقت می گذشت و فکر کردم دیر وقت شده. بهتر است بخوابم.


چراغ را خاموش کردم که بخوابم. پتو را کشیده بودم روم و همه چیز مرتب بود ولی یک لرزش خفیف و ناشناس سر تا پای وجودم را فراگرفته بود. بعد از مدتی متوجه شدم نه تنها نخوابیده ام بلکه با چشم های کاملن باز مدتی ست که دارم سقف را تماشا می کنم!


یک گوسفند پشمالو دارم که خیلی دوسش دارم. برای دلگرمی یه نگاه به اون انداختم و متاسفانه اونم به خاطر شکل خاص چشماش تو تاریکی که اینجوریه ...


 



وحشتمو بیشتر کرد. و دیدم اونم انگار همین حالت منو داره.


 


اینجا بود که ناگهان در باز شد و من یک متر پریدم هوا!!!!!! که حمید آهسته پرسید : تو بودی سر و صدا کردی؟!


 


گفتم نه !  و با خودم فکر کردم:‌«حتمن قاتله بوده!! »


 


خلاصه هر کی هیجان دوست داره، هر کی جنایت دوست داره، و هر کی آگاتاکریستی رو دوست داره، حتمن باید این داستان رو بخونه.