Wednesday, March 7, 2007

۱۳ روز ............. مانده تا نوروز

مادرم گندم درون آب می ریزد...

نمی دونم شما این شعر و خوندین یا نه. من اول دبستان بودم که یکی از روزای آخر اسفند که داشتیم خونه تکونی می کردیم، کتی این شعر و برام خوند. از اون روز تا به حال هر سال این روزا که میشه یکی انگار این شعر و تو گوشم زمزمه می کنه :

مادرم گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد
تا شب نوروز
خرمی در خانه ی ما پا گذارد


زندگی برکت پذیری با شگون خویش

بشکفد در ما و

سر سبزی بر آرد

ای بهار ای میهمان ِ دیر آینده
کم کمک این خانه آماده است
تک درخت ِ خانه ی همسایه ی ما هم

 برگ های تازه ای داده ا ست


گاهگاهی هم

همره پرواز ابری در گذار باد

بوی عطر نارس گل های وحشی را

در نفس پیچیده ام آزاد

این همه می گویدم هرشب این
همه می گویدم هر روز :

 

بازمی آید بهار رفته از خانه
باز می آید بهار روشنی افروز

شعر از سیاوش کسرایی

 

 

 

 

 

 

 

8 comments:

  1. گفتم که مامانم يه چيزی سبز کرده امسال که من اسمشو يادم رفته !

    ReplyDelete
  2. نوين ٬ فريبا چرا ما رو نمی بره بهمون آيس پک بده ؟

    ReplyDelete
  3. کی نمياد ؟؟؟؟ من خودم به زور بيارمش

    ReplyDelete
  4. چه شعر نازی

    ReplyDelete
  5. من هم پايه آيس پک خوريم

    ReplyDelete
  6. همه پايه هستن جز اين فريبا ی اصل کاری !

    ReplyDelete
  7. بازمی آید بهار رفته از خانه

    :(

    ReplyDelete
  8. دلم يکی از مامانای شاعر ميخواست عين مامان تو...

    ReplyDelete