Sunday, February 18, 2007

۳۱روز مانده تا نوروز

امروز با کتی رفتیم دکتر.

حمید می گفت برین بیمارستان پارس یا بیمارستان کودکان که اونجا آشنا داریم و بیشتر تحویلمون می گیرن. اما خب هم راه دور بود و هم کتی اهل استفاده از موقعیت های مناسب جهت پارتی بازی نیست. تا اونجا هم بریم بازم نمیگه ما فامیل فلانی هستیم. بنا بر این تصمیم گرفت یه سر و گوشی در کوچه های اطراف بکشه و ببینه همین دور و بر خونه آیا دکتری هست؟‌

برگشت و با عجله گفت: حاضر شو بدو بریم‌!‌ یه دکتر پیدا کردم!‌! من که بلند شده بودم و با استخوان درد به کندی سعی داشتم پامو توی پاچه ی شلوار نشونه گیری کنم با صدای ضعیفی پرسیدم: کجا هست؟ خوبه؟

گفت والله راستش بهت بگم که هیچ شبیه دکتر ها نیست! بیشتر شبیه جادوگر های خوش جنسه!!!!  مطبش هم شبیه مطب نیست. بیشتر شبیه توالت عمومیه!!! اما خب متخصص بیماری های کودکانه و نزدیکه. مگه ما چی می خوایم؟ اینکه ببینیم آنتی بیوتیک لازم داری یا نه.

من تا وقتی این حرفا رو می گفت از تصور دکتره و مطبش خنده م گرفته بود. و زود حاضر شدم و مشتاق که ببینم این دیگه چه جور دکتریه.

اما خودمونیم !چه جالبه وقتی مطب دکتر با خونه ی آدم سه تا خونه بیشتر فاصله نداشته باشه.

***

یه چند تا پله باید می رفتیم پایین. لای در باز بود و روی در هم روی یک کاغذ آچهار با ماژیک آبی نوشته بود: باز است. در رو هل دادیم و رفتیم تو. راست می گفت. یه بویی می اومد انگار بوی نم تو هوا پیچیده بود. یه سالن نیمه تاریک که دور تادورش صندلی های خالی بود و یه میز منشی که کسی پشتش نبود. در اتاق مطب باز بود. رفتیم تا دم در و دیدیم دکتر سرشو گذاشته روی میز و داره چرت میزنه!‌

در زدیم و سرشو برداشت و رفتیم تو. بیماری را شرح دادیم و بعد او شروع به معاینه کرد. وقتی داشت گلومو نگاه می کرد با دلسوزی گفت: خانم! گلوش خیلی درد می کنه....

بعد نشست پشت میزش و شروع به نوشتن نسخه و دادن توضیحات کرد. نسخه که می نوشت چشم من نوک خودکارش رو دنبال می کرد و بر عکس همه ی دکتر ها چه قدر هم خوش خط بود.

دو روز هم برام استراحت نوشت و آموکسی سیلین و پنی سیلین و شربت سینه و تب بر...

اما من فکر می کنم جادوگر ها معمولن باید لاغر تر از این باشند. گرچه که جادوگر شهر اوز هم به تپلی همین دکتر بود....

9 comments:

  1. بهتری نوين جان؟

    ReplyDelete
  2. ميگم زندگی چقدر رنگيه وقتی کتی مادر آدم باشه نه؟

    ReplyDelete
  3. صورتک خيالیFebruary 17, 2007 at 7:58 PM

    اخی نازی نوين کوشولو...

    من اممم خوب چيزه امم برميگردم کمپوت يادم رفته

    ReplyDelete
  4. الان ديگه می تونی اسنيکرز بخوری ؟

    ReplyDelete
  5. چه صفايی داره تنهايی واسه خودم کامنت ميذارم

    ReplyDelete