Monday, May 18, 2009

رکورد!

آقا  رکورد بیشترین تعداد دفعات پاره شدن خشتک شلوار در طول یک سال تحصیلی تو این کتاب گینس ثبت شده؟؟

Saturday, April 18, 2009

کتی حالش خوبه ، فقط یه کم دلش گرفته.همین.


در راستای این که دلش گرفته ، داره ساعتایی که توی نته رو کم میکنه و ما هم براش آرزوی موفقیت می کنیم،چون در این صورت کامپیوتر ساعات بیشتری خالی خواهد بود!!نیشخند


پ.ن.٢: یاسمن عزیز ، آی دیت رو نذاشته بودی که!

Tuesday, March 31, 2009

عجبا...

این برف خیلی بی شعوره که با این که شکوفه های گیلاس و  می بینه بازم با کمال پررویی به باریدن ادامه میده.


X(

Friday, March 20, 2009

عید شد؟ نه جدی! یعنی الان داره دیگه عید میشه؟؟

 


من تو این چند روزه خیلی چیزا میتونستم بنویسم ولی نمیدونم چرا نمیشد! یعنی تعریف کردنم نمیومد بعد میترسیدم لوس بشه...مثلن اون شبی که ما موندیم مدرسه خیلی هیجان انگیز(!!) بود...یا جشنِ فرداش...ولی دیگه شرمنده انقد ننوشتم ننوشتم تا عید شد. روزشماری امسال خوب از آب در نیومد...anyway...عید همه مبارک!



پ.ن. 1 ساعت مانده به نوروز!

Wednesday, March 11, 2009

Saturday, March 7, 2009

دو هفته مانده به عید!

New Moon (The Twilight Saga, Book 2) New Moon by Stephenie Meyer


My review


rating: 5 of 5 stars
I enjoyed reading New Moonas much as I enjoyed reading the first book,Twilight; but I don't think neither of the books were so great or anything. They are really well-written and appealing. Readers would probably want to read non-stop to the end and they can't wait until they get their hands on the next book in the series(exactly the way I, myself am about the saga)and this is great, but I can't see any developement in the characters , I can't call a cheerful,kind and caring boy turning a werewolf , unwantedly develpoement, or a human living every second of her life with the dream of becoming a vampire -which I guess she would become one at the end- developement.I don't like the situation Bella is in having to chose between her best friend Jacob, and the person she really loves, Edward. And I don't see the point of this unconditional love she is giving Edward.
I don't think Edward & Bella and the other similar characters are bad, or they suck, or anything, but they are far beyond real life, everything is so beautiful, and lovely for them & they don't display the real meaning of perfect, like the vampires' imortality and eternal life and extreme inhuman beauty is the most honorable things they have, but beauty isn't a meassure for perfectness,vampires do have superpowers, but again they have nothing to do with life, I understandit is fiction , but I still can't get the point of the books , comparing to othe fictions i've read.In this series I can't see anything impressive other than unconditional, irrevocable and ofcourse unreal love.
But remeber, any of the things I mentioned above are not going to take a teeny-tiny bit of the enjoy the books gave me away! I am still looking forward to reading the next to books and even Midnight Sun!As I said the series is addicting, eventhough it has got nothing beyond the plot!


View all my reviews.

Monday, February 23, 2009

چهار – تست صدا

 


اولین چیزی که ازم تست گرفت ، تست ِ نفس کشیدن بود. هی می گفت یه جوری نفس بکش که شیکمت باد بشه. خب آدم ِ حسابی! آدم وقتی که نفس می گیره شیکمش میره تو و سینه ش باد میشه. نه اینکه سینه ش بره تو و شیکمش باد بشه! بعد باورتون نمی شه ...این خودش نفس می گرفت، جل الخالق! این پهلو ها و شیکمش عینهو بادکنک باد می شدن!!!


یکی دوبار که تمرین کردم گفت بهتره دولا بشی و دستاتو بذاری روی پهلوهات که باد شدنشو بتونی حس کنی. وقتی دولا شدم تنگی مانتو نمی ذاشت خوب بتونم نفس بکشم و این حالت همانا و پیشنهاد خانم معلم به درآوردن مانتو و راحت بودن همان!! حالا کاش وایساده بی مانتو تمرین می کردیم. فکرشو بکنین که آدم با مانتوی در آورده و شلوار جر خورده دولا هم بشه!!!


با خونسردی تمام مانتومو در آوردم و با پررویی تمام دولا هم شدم و به تمرینات تنفسی ادامه دادم! به همین سادگی به همین خوشمزگی، پودر کیک رشد، نه ببخشین باد شدنِ پهلو... بعد از مدتی تمرین به نظر می رسید که بهتر شد اما مثل بادکنک که هیچ !مثل کف صابون هم باد نمی شد! 


نمی دونم خودش چجوری والله اونطوری نفس می کشید اما گفت باید تمرین کنم که بشه. حالا ما باید روزی سه ربع نفس بکشیم دیگه که بشه!


 بعدش روی پیانو قشنگه یه نت هایی میزد و من باید از خودم صدا در می‌آوردم با اونا. مثلن از هر نت پنج تا میزد و دونه دونه میرفت بالا و من هر بار با هر پنج تا باید میگفتم ما مه مو مٌ می! و توی ِ همین صدا درآوردنا بود که من دیدم یه مقدار از قار قار ِ کلاغ دارم فراتر میرم و یه صداهایی میتونم از خودم در بکنم و یه عالمه همینطور مدل ‌های ِ مختلف" ما مه مو مُ می" و" آ آ آ آ آ آ آ آ آ" و "پرو ئوئه" کردیم و خودش هم اون وسط ها میخوند و وقتی میخوند مثل این بود که صدتا بلندگو از صد طرف دارن صدا شو پخش می‌کنن انقدر که رسا و از تهِ دل و با تمامِ وجود بود. و بعد از همه این حرفا، آخرش گفت که صدام خوب میشه اگه تربیت بشه  و خلاصه  آخرش یه کلاس آواز هم افتادیم!!


در ضمن ٢۵ روز مونده به نوروز!

Friday, February 20, 2009

سه - آپارتمان معلم آواز

 


توی ترافیکی که تمام مسیر بزرگراه جهان کودک رو پر کرده بود من خوابم برده بود! و ترجیح می دادم این ترافیک همینطور تا صبح فردا ادامه داشته باشه. خواب می دیدم که تو جاده تا صبح تو ترافیک موندیم... ولی پنج و چهل دقیقه بود که رسیدیم.


آپارتمان معلم آواز طبقه هفدهم یه برجی بود. و وقتی از آسانسور پیاده شدیم بالبخند دم در وایساده بود. خوش صدا و خوش برخورد بود  خونه شم خیلی تماشایی بود. مث این بود که تو طبقه ی هفدهم آدم ییهو وارد یک کلبه میون یک جنگل میشه بس که همه ی در و دیوار چوبی بود. پر از عتیقه  و مجسمه های برنزی بود. و از بالای میز آشپزخونه ش یه عالمه انگور آویزون شده بود. یک پیانو هم داشت که احتمالن متعلق به ناپلئون بناپارت بود بسکه عتیقه بود . از این پیانو ها که مال عهد دقیانوسن و از دیوارشون شمع دون زده بیرون!! و کلاویه هاشون رنگ کاغذ کاهی شدن.


احتمالن چون معرفمون آقایِ دکتر آ بود از ما خیلی استقبال کرد!! و ما رفتیم نشستیم و کتی پالتو شو در آورد و من خوشحال بودم که پالتو ندارم و مانتو مو در نمی آرم و پارگی شلوارم فعلن از دید عموم پنهانه!  


بهمون توی سه تا فنجون سرامیکی سه تا چایی داد که من مال خودمو چونکه خیلی داغ بود نرسیدم بخورم. (ومن نمی دونم این کتی و حمید چه جوری چایی هاشون رو میخورن چون دایی چاقه نه ببخشین چایی داغه و آدم می سوزه!) میون چای خوردن، بعد از اینکه ارادت قلبی خودش رو به آقای دکتر آ بیان می کرد و ما لبخند زنان بهش گوش میدادیم، سوال کرد که ما چه نسبتی با آقای دکتر آ داریم؟! ... و ما اول لبخند هامون یه جورایی ماسید و خب رومون نمی شد که بگیم ایشون رو فقط یکبار درعمرمون دیدیم و احتمالن از این به بعد هم نخواهیم دید و همون دیدارمون هم اتفاقی بود!!! با احتیاط گفتیم که البته نسبت نداریم و از طریق آقایی که میزبان هر دو مون بودند با ایشون آشنا شدیم ... و بعد یه جوری شد و حمید گفت ما البته نسبت به برادرشون ارادت داریم و استادمون بودن و اینا! بعدش من چای نخورده رو گذاشتم و با معلم آواز رفتیم سر اون پیانوی مذکور که تست صدا بگیره. و من اون موقع هنوز نمی دونستم که گرفتن تست صدا چه ربطی به تنگ بودن مانتو داره!

 


Tuesday, February 17, 2009

کلاس آواز - بخش دو

دو - ساعت پنج!


خلاصه... ساعت ۵ بود و ما حاضر شده بودیم و خیال می‌کردیم ساعت ۵ و نیم باید پیش معلم آواز باشیم. رفتم آدرس رو بردارم که راه بیافتیم دیدم نوشته ساعت پنج! برق سه فاز از کله‌م پرید فریاد زدم " بابا اینجا که نوشته ساعت پنـــــــــــــــــــــــــــــج!"


و مادر پدر گرامی هم اومدن با چشمایی که قطرشون سه برابر معمول بود کاغذ رو نگاه کردن دیدن بــــله! نوشته پنج ! و ما الان که پنجه اینجا وایسادیم داریم به هم نگاه می کنیم! همون موقع بود که انفجار رخ داد و هر کس به یک طرف شروع کرد به دور خودش چرخیدن و بال‌بال زدن که چیکار کنیم! چیکار کنیم!!حمید که گفت بدو بدو بریم!! بعد کتایون که یه کم به خودش اومده بود گفت زنگ بزن ببین اشکال نداره یه نیم‌ساعت دیرتر بریم؟ در این موقع حمید تلفن رو برداشت و شماره رو گرفت و به دیوار بسیار بزرگی به نام بوق اشغال برخورد، پس گوشی را پایین آورده گفت :" اشغاله! حالا چی کار کنم؟؟" پس صدای کتایان از دم در به هنگامِ پوشیدن کفش آمد که گفت:" عزیزم وقتی تلفن اشغاله دوباره میگیرن!!" پس حمید دوباره گرفت و اینبار موفق به شنیدن بوق آزاد شد و من همینجور داشتم آرزو می‌کردم که این معلم بزرگوار بگه نه من دیگه وقت ندارم و بذارین یه روزِ دیگه و اینا! اما صد حیف که گفت اشکالی نداره!! و ما راه افتادیم ...


 

Sunday, February 15, 2009

کلاس آواز - بخش یک

یک - شلوار


ساعت ۵ بود و ما بعد از کلی دنگ و فنگ سرِ شلوار(!) - آخه چشمتون روزِ بد نبینه...بنده دیشب اومدم سوار ِ ماشین بشم ، دیدم یه صدایی اومد تو مایه‌هایِ جچجغغغغ... بعد من با خودم گفتم امکان نداره! من که شلوار مدرسه پام نیست...احتمالن این شلوار مدرسه انقد جر خورده که من دیگه توهم میزنم صدایِ جرر مشنوم! بعد دیدم نــه‌خیر! تنها شلوار لی ِ عزیز ِ من پاره شد! از درزشم نه ها، همینجوری از یه جایِ بیربطی... . بعدش ما امروز که پا شدیم حاضر شیم بریم به ننه بابامون گفتیم چه شلواری بپوشیم؟ گفتن شلوار نداری مگه؟ گفتیم اون کِر ِمه که خیلی تابستونی به نظر میاد و چروک هم هست خوب نیست. گفتن:"خوب..." انگار که منتظر ِ بقیه‌ش باشن! گفتیم همین دیگه! دیگه شلوار ندارم که! بعد پدر ِ عزیز خیلی جدی فرمودند :" خب دامن بپوش..." انگار من خیلی دامن ِ بلند زیاد دارم و اینا و خلاصه این که هیچی. اونوقت کتی رفت تو کمدش دنبالِ شلوار یه شلوار ِ قهوه‌ای هست که من خیلی دوسش دارم -کتی هم همینطور- من اونو به زور ورداشتم بپوشم ، پوشیدم تنگ بود! ولی قرار شد بپوشمش و یه تاپِ راه راهِ زرشکی و قهوه ای و کُلَن تو این مایه ها تنم بود یه ژاکتِ قهوهای هم از کتی قرض کردم پوشدم این ژاکته تنگ نبود ها ، ولی آستین‌هاش خیلی سریش بودن بالا نمیومدن ، منم که عادت دارم آستینامو بزنم بالا...خلاصه اینا رو پوشیدم ،بعد همینطور این چشمانِ نگرانِ کتی رم می‌دیدم این شلواره رو دنبال میکردن منصرف شدم گفتم حالا اینم پاره میشه خونش میفته گردنِ ما! یه شلوارِ دیگه هم بود قهوه ای بود، دکمه نداشت حمید گفت اشکالی نداره، کمربند می‌بندی. پوشیدم دیدم این زیپش هم نمیره بالا ، چه برسه به اینکه بخوام کمر ببندم! آقا ! بالاخره همون شلوار لی ِ پاره ی خودمو پوشیدم ، اون ژاکته رم در آوردم ، یه آستین کوتای ِ آبی کمرنگ پوشیدم ، اصلن نمیدونین چه‌قدر راحت شدم! یعنی آزادی به معنای ِ کامل ها! من نمیدونم این کتی چه جوری این لباسای ِ تنگو میپوشه ؟! چقدر ظریفه ننم! -

Friday, February 13, 2009

اخم!

آدم وقتی نوشتنش نمیاد چیکار کنه؟؟ خب نمیاد دیگه! نمیخاد بنویسه...یه روز در میون بیاد چی بنویسه؟ بعد اونوقت اگه وقتی نوشتنش نمیاد یه چیزی بنویسه اونوقت چرت و پرت مینویسه بعدش همه میان ازش ناامید میشن میگن این چرت و پرت مینویسه . آدم دوس نداره چرت و پرت بنویسه. حتی اگه اوناییم که وقتی نوشتنش اومده نوشته چرت و پرت باشن ، نمیخاد موقعی که نمیخاد بنویسه چرت و پرت تر بنویسه . حالا اگه بخاد چرت و پرت بنویسه یه چیزی...مثلن الان میخاد چرت و پرت بنویسه! بعدشم میخاد میخادو اینجوری بنویسه!  کدوم آدم احمقی دفعه‌ی اول گفت یه سری چیزا رو به جایِ اینکه با "خا" بنویسیم بای با "خوا" بنویسیم بعد تازه بخونیم "خا"؟؟؟خب مگه ما مرض داریم که یه همچین کاری بکنیم؟ اونوقت حالا اگه ما همه ی "خوا" ها و بنویسیم "خا" میگن غلطه! نه جدی میگم ها...این خیلی مسئله‌ی مهمیه . اصن چرا ما اینهمه حرف داریم که یه صدا میدن اونوخ هر کدومو یه جا باید بنویسم؟ الان من بنویسم سابون زمین به آسومن-نه ببخشین- آسمون به زمین میاد؟؟جدی کی گفته اینارو؟؟؟ در ضمن اسلندشم نمیخام هیچ اشتباه اشتباه تایپییی (تایپی ای!) رو دُرُس کنم!

Monday, February 9, 2009

Venetianisches Gondellied

 


من الان نشستم توی اتاقم با یه چراغ دیواریِ روشن و یه نور کم نه ، ولی دوست داشتنی ،پشت یه میز ساده‌‌ی چوبی با روکش راش که هر طرفش جایِ پایه‌هاش دو تا طبقه‌س-مثل دو قفسه‌ی کتابخونه- که توی هر چهارتایِ اینا کتابه...و دستِ راستِ میز یه جایِ سی‌دیِ نارنجی و دو تا جلدِ دی‌وی‌دی و یه سی‌دیِ آهنگهای شوپن که رویِ یه پوشه‌‌س -که تویِ پوشه کاغذ‌هایِ مربوط به امتحانِ FCEئه- و روش کارت ورودیِ آزمونِ ریاضیِ لیگ پایاس و نصف کتابِ شش هری پاتر (Harry Potter and The Half-Blood Prince) از زیرش زده بیرون و جلوش نتیجه ی درخشانِ آرمون جامعه و جلوی اون جامدادیِ عزیزِ قرمزِ منه و چقدر جامدادی چیز خوبیه و چقدر یک انسان میتونه جامدادیش رو با تمامِ کسایی که توش زندگی میکنن دوست داشته باشه  و یه کم اونورتر یه مجله س با عکس چه گوارا که زیرش باز یه سری ورقه و جزوهُ و روش یه دونه از این کلیربوک های پاپکوئه که توی او پـــــــــــــــر از ورقه س و روش کتاب و دفترِ زبان فارسی وکتابِ مبانی کامپیوتره و دستِ راستِ میز تلفنه و یه جا سی‌دیِ آبی و یه سری سی‌دی هم اونور خیلی منظم و مرتب ردیف شدن و وسط میز کتابِ آلبومِ  آوازهای بدونِ کلامِ مندلسونه که  روی آهنگِ "آواز قایقرانانِ ونیزی" باز مونده و داره نقشِ موس پد رو ایفا میکنه. و چقدر این آهنگ قشنگه...و برای این این کتاب اینجا بازه که من داشتم این آهنگ رو سرچ میکردم - با اینکه خانم صفاییه برام زده بودش- تا بازم گوشش بدم...چون خیلی آروم و خوبه...خیلی خوبه...خیلی خوب...خیلی خو....


گندولا یه جور قایقِ درازه که توی ونیز باهاش اینور و اونور میرن و معمولن وقتی توی گندولا یه زوج جوان نشستن قایقران شروع به آواز خوندن میکنه و این آهنگ هم بر همون اساسه. ملودیِ دستِ چپ انقدر نرم و راحت میره جلو که مثل پارو زدن و جلو رفتن روی آب میمونه...


 


.


آواز قایقرانان ونیزی








پ.ن: ۴٠ روز.................

Friday, February 6, 2009

HAYDN

بعد از اون سوناتی که کتی قسمت سومش رو توی وبلاگش گذاشته بود ، یه سونات جدید از هایدن رو شروع کردم که الان دارم قسمت اولش رو میزنم و فوق‌العاده‌س! وقتی آدم داره گوش میکنه  اصلن مثل اینه که میره توی یه دنیای دیگه...انقدر جالب و در عین‌حال زیرکانه ملودی رو عوض میکنه که آدم اصلن نمیفهمه...من تا قبل از اینکه شروع به زدن سونات‌های هایدن بکنم باهاش آشنا نبودم ولی الان واقعن به نظرم شاهکاره! الان میفهمم وقتی خانم صفاییه اون موقع که میخواستم یه سوناتِ موتزارت رو شروع کنم گفت هایدن پدرِ سوناته منظورش چی بود...


پ.ن: از صبح برای نوشتنِ این پست دنبالِ یه جایی بودم که بتونم آهنگ دانلود کن شمام گوش بدین!


پ.ن.٢: ۴٢ روز مونده...


پ.ن.٣: من میخوام امسال یه روز در میون تا عید بنویسم!


پ.ن.۴: جنابِ Ignorant عزیز ، من فکر میکنم لحظه شماری کردن تا یه چیزی نه تنها boring نیست بلکه شوق رسیدم بهشو زیادتر میکنه. آخه نوروز که surprise نمیتونم باشه...در ضمن خیلی ممنون به خاطر بقیه ی چیزایی که گفتین...کاش اقلن میتونستم بگم خوندن مطالبِ شما هم برایِ من خیلی ارزشمنده!


 

Wednesday, February 4, 2009

ب...ر...ف...

 


 


خیره به خیابان


پشتِ پنجره


شبِ برفی


 



 


پ.ن: اگه گفتین چن روز مونده به عید؟ P:

Monday, February 2, 2009

آشتی از سر ...

میخواستم بنویسم دقیقن دو روز بود با هم یک کلمه هم صحبت نکرده بودیم. ولی نشد!


حالش خوب نبود ، فقط خودم میتونستم برم بغلش کنم و اینا آرومتر شه...


پ.ن.1 :46 روز مونده به نوروز!!

Sunday, February 1, 2009

...............................................

تا حالا شده از این که یه نفر باهاتون قهر باشه یه مقدار احساس راحتی بکنبن؟


آخه اون یه نفر که نباید انتظار داشته باشه که آدم تمام وقتشو برای اون بذاره و همش با اون باشه و بهش بگه اونو از همه بیشتر دوس داره و همیشه حوصله‌شو داشته باشه و اینا و بعدشم طرف هیچی شوخی هم سرش نشه و این‌حرفا...


آخه آدمی که میخواد یه نفرو واسه خودش نگه داره باید یه تلاشی هم بکنه خودش!نباید؟؟حالا بمیر تا آشتی کنی! انقده بشین تا از غرور بترکی!!!


آخیش!


تا حالا شده از اینکه آدرس وبلاگتونو به یه نفر دادین پشیمون بشین؟


پ.ن: ۴٧ روز مانده به نوروز!

Saturday, January 24, 2009

توقعات بی‌جا!

من نمیدونم معلما چطور انتظار دارن که وقتی که همینجور برف داره میاد و یه طرف کلاس هم کلن پنجره‌س بچه‌ها به اونا توجه کنن!!؟

Friday, January 16, 2009

1،2،3،4

١-


آتش در دل فکن، بر پا کن صد شرر
سوزان، کوبان، شکن، برکش جامی دیگر


زین شام و زین پگاه، جانی دیوانه خواه


.
با من بیگانه ای، خویشم خوان و خموش
زهرت در خون من، بادا همآره نوش


همینطور از صبح که خونه ی مارال بودم این تو سرم داره میخونه...چه خوبه که آدم یه دوست دیوونه ای مثل خودش داشته باشه که از صبح تا شب با هم نامجو گوش کنن...و خیلی خیلی خوب باشه این دوست...و خیلی بی تعارف باشه...و آدم بتونه خود ِ خودش باشه باهاش...و آدم بدونه که دوسش داره...خیلی...و اون آدمو دوس داره...


همینطور داره میخونه...


در سکوتی ماتم افزا، من کناری و مرغ شیدا
با من دل خسته گوید از چه بنشسته ای تو تنها


.


عشق یاری در دل دارم، می دهد هر دم آزارم
شکوه ها تا بر دل دارم، می گریزم از رسوایی
می ستیزم با تنهایی، جام نوشین بر لب دارم


 2-


گلناز جونم باورت نمیشه چقدر چقدر چقدر کیف کردم از همین یه دقیقه بعد از امتحان دیدنت.اصلن عـــالی ترین چیز بود برای بعد از یه امتحان هندسه ی خسته کننده...تا شب اثرش مونده بود.


مرغ شیدا بیا بیا شاهد ناله حزینم شو 
با نوایی به روز و شب، هم صدای دل غمینم شو
ای صبا گر شنیده ای راز قلب شکسته ام امشب
با پیامی به او رسان رهگذار دل حزینم شو


.
لحظه ای آسمان تو بنگر چهره ی ارغوانی ام
با غم عشق او خزان شد نوبهار جوانی ام
 


3- الان BBC Persian داشت گروه آبجیزو نشون میداد . بانمک بودن!


4-باز از فردا باید برم مدرسه:(


آقاجون امتحان دادن خیلی بهتر از هرروز تا ساعت 2:30 مدرسه بودنه....


 


ای شادی آزادی، روزی که بازآیی
با این دل غم پرور من با تو چه خواهم کرد
دل هامان خونین است غم هامان سنگین است
ما سر تا پا زخمیم ما سرتا پا دردیم 
ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم

Tuesday, January 13, 2009

چه گوارا به روایت سودربرگ

هورا هورا هورا هورا هورا هورا هورا هورا


 بالاخره بعد از 10 روز خون دل خوردن سرعت گاماس گاماس این e-mule بیچاره رو با چشمای بسته ش تحمل کردن و هی دم به دقیقه چقد از دانلود کامل شده رو چک کردن و حرص خوردن از اینکه یه وقتایی اصلن سرعت نداشت و اینا خیلی کیف میده بیای ببینی این فیلمی  (اینم یه لینک دیگه!) که ده روز پیش گذاشتی دانلودش تموم شده!


حالا کی بشینم ببینمش اینو؟


پ.ن: به علاقه مندانی که امکان دانلود و یا از هر طریقی پیدا کردن این فیلم را نداشته اند با قیمت مناسب میـــفـــروشـــــــــــــــــــــــیمنیشخند

این و مامانش!!

(اینا رو با صدای خیلی بلند(فریاد!!) تصور کنین، بین اکثر دیالوگ ها هم خنده بذارین!)


ن: پاشو دیگه!


ک: بذار آرشیو اینو مرتب کنم.


ن: مممممم


ک:تا آخر 10/84 برم


[من شروع به اذیت]


ک:یعنی تو الان هیچ کار دیگه ای نداری؟


ن: ...


ک:این تختو جمع کن!


ن: نمیخوام!!!هیچکار نمیخام!(تو فکرم الان مشغول شکل دادن به یه پست تو وبلاگم با این مضمونم: آقاجون! من نمیخوام اتاقمو جمع کنم! دوس دارم رو زمین پر کاغذ باشه! دلم میخواد از زیر تختم کتاب کار فیزیک در بیاد! اصن خوشم میاد ملافه از تشکم جدا شده باشه...)


[به زور میخوام بزنمش کنار که بشینم رو صندلی بقل دستش، نمیشه!!]


ک:خب پس منم هیچکار نمیکنم!


ن: نکن!


ک:ناهارم درس نمیکنم!


ن: خب نکن!! نیمرو میخوریم!


ک:نونم نداریم!


ن: نداشته باشیم ، اصن مهم نیست چی بخوریم!
ک:مادری نمیکنم ها!


ن: نکن نمیخوام! بابا پاشو اصن گیس و گیس کشی را بندازیم!
ک:اِ بذار اینجا رو تموم کنم!


[از اینجا به بعد من در حال گیس کشیدنم!!]


ن: پاشو میخوام وبلاگمو بنویسم!


[تو آرشیو وبلاگه با خودش میگه: 28/10]


[من هی از روی صندلی هلش میدم]


ک:این صندلی لهستانیا بشکنه دیگه شکسته ها!


[من الان پشتشم دارم یه اتود چرنی خیلی تند روش میزنم]


ک:میخوای پیانو بزنی داریم برو اونرو بزن!


[قلقلکش میادنیشخند]


ک:نکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!


[تو دلم میگم باشه!و دیگه نمیکنم!!]


ک:ببین الان 20 تا شعر دارم 7 تا مادر 7تا آستمون... *


ن: اِ! سه تا مادر دختر! سومیش چیه؟نیشخند


ک:راجب مریضیه!


ن: آهان پس نمیخوام!


[میاره میخونتش فشنگه :) ]


ن: میگم چقد مریض میشده ها! من خیلی وقته دیگه سرما نخوردم!(من معمولن وقتی این حرفو میزنم هفته ی بعدش تا 3 هفته آنفلوانزا میگیرم!)


ک:نگو حالا!


ن: [توی پرانتز خط بالایی رو تحولش میدم!] 


ک:من فرندز شیرد آیتمزمو ببینم


ن: زیاده!!!!!


ک:تا کی میخوای بشینی؟؟


ن: چه میدونم پاشو!
ک:تا نگی پا نمیشم!!الان 25 دقیقه به یکه!


ن: حالا وبلاگو آپ کنم!


ک:چی میخوای بنویسی؟


ن: به تو چه! مگه من از تو میپرسم چی میخوای بنویسی؟؟


 ک:تا کی میشینی؟


ن: با این سرعت تایپ فارسی که من دارم...


ک:خب بگو من تایپ میکنم!!نیشخند
ن: نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!
ن: پاشو


ک:تو بگو تا کی میشینی!
ن: حالا تا یک وبلاگمو بنویسم!


ک:بعدش میخوای بری تو گودریدز!!!!!!!!!!!!


ن: آرـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه


ک:خب تا کی؟


ن: چه میدونم شاید اصن نخوام برم شاید کسی نباشه تو گودریدز


ک:خب یک منو صدا میکنی؟


ن: حالا ببینم


ک:میکنی؟


ن: اوکی!
[پاشد من نشستم]


حالا اونوره من کامنت دیدم میرم تو یه وبلاگی


ک:این کیه؟


ن: "x"


ک:خب کیه؟؟


ن: چمیدونم!
ک:چی نوشته؟


ن: بیا خودت بخون!


ک:من دورم نمیبینم


ن: خب بیا نزدیک


ک:اصن نمیخوام


[یه ذره با فریاد میخونم بعد میبندم]


[ک همینجور بالا سر منه!] 


ن: بــــــــــــــــــــــــــرو بیــــــــــــــــــــــــرون!


ک:تو هم وقتی من اینجام بالا سرم وای میستی!


ن: من هیچوقت وقتی تو مینویسی پیشت نیستم!


ک:چرا میگی اینجا اتاق خودمه میخوام تو اتق خودم باشم...


ن: نه خیرم وقتی مینویسی نیستم!


(صداها آرومتر میشه)


ک:خب خونه خالیه من جاهای دیگه تنهام


ن: همم خب بیا بشین رو تخت


ک:خب مانیتورو نگا میکنم تو میگی دارم میخونم


ن: اشکال نداره بیا!


ک:نه خیر اصن میرم برا خودم ماهواره نگا میکنم


[از اتاف میره بیرون، تلویزیون روشن میشه ، صدا میاد]


من مینویسم:


عنوان مطلب: این و مامانش


 


*


» شعر(٢٠)
»
مادر(٧)
»
ساختمان(٧)
»
مادر و دختر(۳)
»
بازی(۱)


Sunday, January 11, 2009

Misery!

الآن MBC Persia داره Open Water 2 (Adrift)l (اینم همینطور!!)رو نشون میده. اگه به دیدن یه دوزی از بیچارگی و CLUELESS بودن و بدبختی و اقیانوس و اقیانوس و اقیانوس (نه از اون جورایی که آدم خیلی دوس داره ها!!) ازدست دادن و مرگ و اینا نیاز دارین شدیدن توصیه میشه!!


پ.ن: اگه هم نه بشینین با خانواده ی گرامی نگا کنین دور هم باشین!!


 

Thursday, January 1, 2009

؟؟؟؟

سیال ذهن(؟)


1-فردا امتحان زیست دارم.منم که زیستم توووووپ!اصن منو واسه همین زیست آفریدن!!تو این هیر و ویر اونوقت گیر دادم که دکترم بشم!آخه دکتر نشم چیکاره بشم؟هرچی فک میکنم میبینم فقط میخوام دکتر بشم بعدشم میرم با پزشکان بدون مرز این ور اون ور به مردم کمک میکنم....الان قیافه م این شکلیه---->خیال باطل+ نفسای عمیق...


اینم دلم خواست بذارم اینجا...

















"



After graduation, due to special circumstances and perhaps also to my character, I began to travel throughout America, and I became acquainted with all of it. Except for Haiti and Santo Domingo, I have visited, to some extent, all the other Latin American countries. Because of the circumstances in which I traveled, first as a student and later as a doctor, I came into close contact with poverty, hunger and disease; with the inability to treat a child because of lack of money; with the stupefaction provoked by the continual hunger and punishment, to the point that a father can accept the loss of a son as an unimportant accident, as occurs often in the downtrodden classes of our American homeland. And I began to realize at that time that there were things that were almost as important to me as becoming famous for making a significant contribution to medical science: I wanted to help those people.



"



 



- Che Guevara, 1960


 


 میگم یه وقت فکر نکنین همینطوری فقط به همین دکتر شدن فکر کردم ها ، من بعد از یه عالمه فکر کردن به اینجا رسیدم، به هر رشته ای هم که فکرشو بکنین قبلش فکر کردم!(میگم تو این 2 خط فقط چند تا "فکر" بود؟؟)


2- کتاب مرگ در میان ابرها رو خوندم ، شاهکار نبود ،


 but it was a light -enjoyable- Agatha Christie read!!h


3- انقده کتاب الان جلو چشمم هست که میخوام شروع یا تموم کنم که دلم میخواد همه کارو ول کنم فقط کتاب بخونم


تموم کنم ها:( به ترتیب اینکه چه قدر خوندم)


دفترچه ممنوع ( آلبا دسس پدس)


دزیره ( آن ماری سلینکو)


در قند هندوانه ( براتیگان)


سه گانه ی نیویورک (پل آوستر)


New Moon (Stephenie Meyer)l


چه گوارا به روایت فیدل کاسترو


Dead Man's Folly - The Big Four  ( Agatha Christie)l


تازه اینا رو حوصله شونو دارم که نوشتم یه سری نیمه کاره ی دیگه هم هست فعلن حسشون نیست!!


...


شروع کنم:


پس باد همه چیز را با خوذ نخواهد برد - اتوبوس پیر  ( براتیگان)


 یادداشت های شخصی یک سرباز - نغمه ی غمگین -  فرنی و زویی ( سلینجر)


N or M - Death comes as the End ( Agatha Christie)l


 نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ( اوریانا فالاچی)


یه عالمه دسس پدس


......


4- برم زیست بخونم!


5- گشنمه...


۶- این هفته هیچی پیانو نزدم :((


7- هوا خیلی کثیفه......


8- مورد 5!