Thursday, May 18, 2006

دخترک کنار پنجره

۲۱/آذر ۸۴


کنار پنجره بود و به حياط مدرسه خيره شده بود. انگا راز تجمع اين همه بچه آن هم در يک جا متعجب بود. برايش دست تکان دادم. مرا نديد. باز دستم را تکان دادم. خنده ای نخودی کرد و برايم دست تکان داد. شادمان شدم. پنج يا شش سال دارد و مرا ياد خواهر کوچک يکی از دوستانم می اندازد. تپل و دوست داشتنی ست. چشم های درشتش برق می زنند و می خندند. از چشمانش می شود فهميد که شيطان است. باز هم می گويم: دوست داشتنی ست.


 


۲۶/ آذر/ ۸۴


چند روزيست نيامد. دلم برايش تنگ شده و نگرانم. دلم می خواهد سنگی به پنجره ی اتاقش بزنم و صدايش کنم و برايش دست تکان دهم.


دخترک کوچک دوست داشتنی! حتی اسمت را هم نمی دانم.


 


۳/دی/۸۴


آمد! آمد کنار پنجره و باز با بچه ها دست تکان داد. ار هياهوی بچه ها فهميدم که آمده. انگار همه ی آنها فقط برای تفريح و خنده با او دست تکان می دهند. اما من دوستش دارم!


امروز به طبقه ی بالا که رفتيم، باز از پنجره نگاهش کردم و او کيفی را که معلوم بود تازه خريده آورد و نشانم داد. انگار که دوستی پيدا کرده و می خواهد همه ی حرف هايش را با او بزند.


 


۸/دی / ۸۴


چند روز يکبار می آيد دستی تکان ميدهد و هنگامی که معلم ها سر کلاس می آيند و بچه ها ديگر به او توجه نمی کنند می رود.


 


۱۴/ دی/۸۴


چند روز ی نيامده بود. اما امروز آمد و ما را به دوست کوچولويش هم نشان داد.


دوست کوچک!‌ هر روز بيا!


 


۲۴/دی/۸۴


ده روز است نيامده. نگران ام. مثل هر روزی که نيست.


به تو عادت کرده ام. بيا!


 


۳/اسفند/۸۴


ديگر تقريبن مطمئن شده ام که نمی آيد. از  اين خانه رفته انگار. امروز پرده هايشان را هم کندند و بردند. نمی دانم!


 کوچک مهربانم! بچه ها پای تخته نوشته اند: بيست و شش روز مانده به نوروز.  و من نوروز را به تو تبريک می گويم...