Tuesday, February 13, 2007

۳۵ روز مانده تا نوروز

 

من امروز نرفتم منطقه برای مسابقه ی مفاهیم قرآنی!

 

جریان از این قرار بود که معلم دینی مون گفته بود برای پنج نمره ی کار عملی امتحان باید در یک مسابقه توی مدرسه ی خودمون شرکت کنیم. از شانس بدم. من و ساینا دقیقن امتیاز مساوی آوردیم و هر دومون نفر های اول شناخته شدیم.در اثر این موفقیت گفتند یکی از شما دو نفر باید برین منطقه و در آنجا در مسابقات مفاهیم قر آنی شرکت کنید و دیگری در مسابقه ی احکام.

در آن موقع من کلی زحمت کشیدم که حد اقل احکام نرم. و به همه گفتم که ساینا حافظه ش از من بهتره. سایانا خیلی بهتر از من می تونه در احکام موفق بشه و از این حرفا! این شد که اون رفت احکام و قرار شد که من برم مفاهیم.

برای شرکت در این مسابقه باید کل کتاب را می خواندم. و با زحمت و دردسر بسیار خواندم. اما سه روز مانده بود به مسابقه (یعنی سه روز پیش) ، معلم پرورشی مدرسه که در مسابقات قبلی وظیفه ی همراهی دانش آموزان را به عهده گرفته بود، گفت من وقت ندارم همراهی تون کنم و شما باید یا با اولیای خودتون برین مسابقه بدین و یا حداقل یکی از پدر ها یا مادر ها تون بیان!!

یک روز قبل از مسابقه (دیروز) گفت که بابای یکی از دوستاتون میاد دنبالتون و با هم میرین.

وقتی کتی دیشب از من پرسید که:" از طرف مدرسه کی همراه شما هست برای رفتن به مسابقه؟" و من جواب دادم که:" بابای یکی از بچه ها! "، کتی هم گفت اینجوری نمیشه....!

و صبح امروز یک نامه نوشت که اگر چنانچه از اولیای مدرسه کسی دانش آموزان شرکت کننده در مسابقات را همراهی نکند، برای شرکت من در مسابقه رضایت ندارد!

J

صبح که رفتم مدرسه و نامه را نشانش دادم متوجه شدم که حتی ناظممان هم از ماجرای مسابقه خبر نداشت!! و گفت این کار درستی نیست و قرار شد من همراه شرکت کنندگان دیگر نروم.

هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تازه اون کسی هم که اومده بود بچه ها رو ببره بابای یکی از بچه ها نبود بلکه دوست بابای یکی از بچه ها بود.

معلم قرآنمون که در جریان قرار داشت،  دید من نرفتم و مثل شاخ شمشاد نشستم سر کلاس پرسید چرا نرفتی و جریان را برایش تعریف کردم و خیلی سعی کردم که خوشحالیم از این نرفتن مشخص نشه!!

اونم با افسوس گفت:  حیف شد!

 

 

 

 

 



5 comments:

  1. ببخشين ! گلنتز نه، گلناز

    ReplyDelete
  2. وای دقیقآ یادمه که این بلا داشت سر منم می اومد ولی یادم نیست چطوری جیم شدم !

    ReplyDelete
  3. نوین خودمون اسنیکرز می خریم دو تایی می شینیم می خوریم به هیچ کس هم نمیدیم ولی به کتی میدیم

    ReplyDelete
  4. ببين اين فريبا و گلناز، من نبودم چه کردن !!

    ReplyDelete
  5. از الان تمرين کن که فقط کارهايی رو بکنی که دلت می‌خواد !

    ReplyDelete