Monday, January 22, 2007

پنجاه و هفت روز مانده تا نوروز

 


بیرون پنجره


زمین ِ خیس و


بارانی که نمی بارد و


ابر های تیره ای


که میدانم


هنوز


دل ِ پُری دارند...


***


امروز پیش از اینکه صبحانه بخورد رفت پشت پنجره. نگاهی به بیرون انداخت و این را نوشت و داد دست من.


صبحانه اش را خورده بود و رفته بود که بیرون پنجره را نگاه کردم:


برف می بارید


 


 

3 comments:

  1. آخی...هر چه فرياد داريد بر سر اجتماعی بزنيد...برف امروز برف نازی بود نه؟

    ReplyDelete
  2. طفلکی ابرها !

    ReplyDelete
  3. و ابرهايی در دل م که می گريانند ...می گريانند.. می گريانند

    ReplyDelete