نوینه امروز صبح هم سرش بیشتر از همیشه درد میکرد و نتونسته بره مدرسه و مونده خونه.
یه پتو هم پیچونده بود دور سرش که نور اذیت اش نکنه.
L
من صبح ازش پرسیدم:
« برای روز پنجاه و هشتم چی می خوای بنویسی؟»
از زیر پتو صداش اومد که گفت بنویس:
« دیروز صبح ساعت شیش با هزار بد بختی بیدار شدم اجتماعی هامو نوشتم اما شنبه اجتماعی نداشتیم.»
من اونوقتا هرچقدر اميدوار بودم يه روز انقدر مريض شم که نرم مدرسه نميشد . حالا که مجبورم با هز ميزان مريضی برم سرکار هر هفته مريض ميشم !
ReplyDelete