Sunday, January 21, 2007

پنجاه و هشت روز مانده تا نوروز

نوینه امروز صبح هم سرش بیشتر از همیشه درد میکرد و نتونسته بره مدرسه و مونده خونه.

یه پتو هم پیچونده بود دور سرش که نور اذیت اش نکنه.

L

من صبح ازش پرسیدم:

« برای روز پنجاه و هشتم چی می خوای بنویسی؟‌»

 از زیر پتو صداش اومد که گفت بنویس:‌

« دیروز صبح ساعت شیش با هزار بد بختی بیدار شدم اجتماعی هامو نوشتم اما شنبه اجتماعی نداشتیم.»

 

1 comment:

  1. من اونوقتا هرچقدر اميدوار بودم يه روز انقدر مريض شم که نرم مدرسه نميشد . حالا که مجبورم با هز ميزان مريضی برم سرکار هر هفته مريض ميشم !

    ReplyDelete