Friday, January 26, 2007

پنجاه و چهار روز مانده تا نوروز

 

امروز زنگ تفریح ِ اول که تمام شده بود، وقتی تو کلاس هنوز خانم آزادمهر نیومده بود من پشت در کلاس بودم که یاسی در و واز کرد و در خورد تو صورتم و پیشانی و لبم درد گرفت.

رفتم سمت میزمون (میز من و شقایق) و سرمو گرفته بودم تو دستم و به شقایق گفتم که چی شده. اونم هی با خیالی می گفت : خب نباید جلو در وایسی! به جای اینکه یه کم توجه کنه و دلداریم بده. منم عصبانی شدم. رفتم پیش سوگل نشستم.

سوگل تنها می شینه و درسش هم زیاد خوب نیست. دو زاریش دیر می افته. همه بهش می خندن و لی خودش اصلن نمی فهمه چرا و اینطوریه خلاصه!

ولی من دوسش دارم. دلم می خواد کمک اش کنم. درستش کنم. حد اقل شاید تو درساش بتونم کمکی بهش بکنم. آخه یه نفر و لازم داره که براش توضیح بده.

خلاصه شقایق ِ .... ، ..... ِ ، ..... رو ولش کردم .

 

به این ترتیب زنگ نهار و زنگ تفریح سوم تنها بودم. ولی اصلن بهم بد نگذشت. بر عکس عالی بود. من از روز سوم یا چهارم اول دبستان آرزو داشتم که یه زنگ تفریح تنها باشم. اون موقع ها زنگ تفریح تو حیاط مدرسه تنها یی قدم می زدم. میوه می خوردم، عکس خودمو که توی آفتاب بودم تو شیشه های دفتر که پشتش تاریک بود و مثل آیینه می شد نگاه می کردم. ... تا اینکه یه گروه (نصف بیشتر بچه های کلاس) تصمیم گرفتن منم تو بازی شون راه بدن. شاید دلشون برای تنها یی من سوخته بود ولی از اون به بعد تا حالا من هیچ زنگ تفریحی رو فرصت تنها موندن پیدا نکرده بودم.

اون بچه هایی که کلاس اول دبستان اومدن منو به بازی دعوت کردن، میشه گفت گروهی از بهترین دوستای من هستند که توی راهنمایی مثل هیچکدومشون رو پیدا نکردم و دلم برای اینکه بازم با اونا سر یه کلاس بشینم خیلی خیلی تنگ شده...

 

 

3 comments:

  1. سلام... ليلاي من هم مثل شماست نوين خانم. خدا نكنه با يكي ور بيفته. چنان قهري مي كنه كه نگو و نپرس! يكي از دوستاش زنگ زده بود و با مادرش صحبت مي كرد كه كاري كنه تا ليلا دوباره با اون نشست و برخاست داشته باشه. هميشه به ليلا مي گم: « دخترم! دلت بايد دريا باشه. دوستِ خوب اين روزها كيمياست. قهرت نبايد بيشتر از سه روز طول بكشه» ولي كو گوش شنوا!

    ReplyDelete
  2. آه از اين دلتنگي ها ...

    ReplyDelete