بیرون پنجره
زمین ِ خیس و
بارانی که نمی بارد و
ابر های تیره ای
که میدانم
هنوز
دل ِ پُری دارند...
***
امروز پیش از اینکه صبحانه بخورد رفت پشت پنجره. نگاهی به بیرون انداخت و این را نوشت و داد دست من.
صبحانه اش را خورده بود و رفته بود که بیرون پنجره را نگاه کردم:
برف می بارید
آخی...هر چه فرياد داريد بر سر اجتماعی بزنيد...برف امروز برف نازی بود نه؟
ReplyDeleteطفلکی ابرها !
ReplyDeleteو ابرهايی در دل م که می گريانند ...می گريانند.. می گريانند
ReplyDelete