Tuesday, January 16, 2007

۶۳ روز به عيد مانده

ادامه از پست قبل:

تا اینکه ...

روزی دخترکی شاد و خندان، جست و خیز کنان به محل زندگی ما آمد. نزد باغبان رفت و چیزی به او گفت و با غبان به سمت ما اشاره کرد و با صدای بلند جواب داد که : «از بین اینا هر کدومو می خوای انتخاب کن.»

آن روز اصلن حالم خوب نبود. از صبح با هیچکدام از جوانه ها صحبت نکرده بودمو میدانستم که دخترک مرا انتخاب نخواهد کرد. اما او داشت به سوی من می آمد. مطمئن بودم که گلدان کناری را بر می دارد.  ایستاد. نگاهی به ما انداخت و بعد ،...بله! او مرا برداشت. اوم مرا انتخاب کرد و از آن ثانیه زندگی ام تغییر کرد. روز بد و کسل کننده ی من، ناگهان به بهترین روز زندگی ام تبدیل شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم.

دخترک مرا به خانه اش برد. کاغذ بسیار زیبایی را دور گلدانم پیچید و برگ های دود اندود مرا با پارچه ای تمیز کرد. احساس کردم خیلی راحت تر نفس می کشم. پیش پایم آب ریخت و مرا در اتاقش کنار پنجره گذاشت.

از آن روز او هر روز او  به من آب میداد. کم کم رشد کردم و گلدان مرا عوض کردند و گلدان جدیدم یک گلدان سفالی بسیار زیباست.

هنوز هم پیش آن دخترک مهربان زندگی می کنم. او هم بزرگ شده و مانند من که چندین غنچه دارم، چندین بچه دارد. هر غنچه ای باز می شود، داستان آن روز استثنایی را برایش تعریف می کنم. 

{{{

2 comments:

  1. سبک روايتت رو دوست دارم

    ReplyDelete
  2. ظاهراْ ما هم به اميد اينکه روزی زندگيمون بهتر بشه زنده ايم.

    راستی تقلب کرديا! پست نصفه ميذاری؟

    ReplyDelete