Wednesday, January 31, 2007

چهل و نه روز مانده تا نوروز

يادمون هست كه ده بهمن روز جشن سده ست؟

پيدايش آتش بر ايرانيان مبارك!

Monday, January 29, 2007

Sunday, January 28, 2007

پنجاه و یک روز مانده تا نوروز

امروز دعوتتون می کنم از این یکی وبلاگ دیدن کنید:


هایکو های من




راستش اینکه من که مامانش باشم، باید اعتراف کنم که امروز هم یادم رفت یادداشتی رو که نوین روز جمعه برای گذاشتن تو وبلاگش بهم داده بود بیارم. این شد که روز پنجاه و یکم مانده به نوروز بهانه ای شد که یه لینکی به اون یکی وبلاگش بدیم!

پنجاه و دو روز مانده تا نوروز

کارنامه هامونو دادند. اما جالب تر از کارنامه یک ابتکاری بود که مسولان مدرسه مون داشتند.چند روز  قبل از دادن کارنامه ها به پدر و مادر ها، اومدند توی کلاس و گفتند دوست دارین والدین تون وقتی کارنامه تو نو می گیرن چه عکس العملی داشته باشند و یا اینکه چه حرف نگفته ای هست که بچه ها دوست دارن به پدر و مادر هاشون بگن. خلاصه هر کی هر چی میخواد تو چند خط بنویسه و اونا حرف ها رو به گوش پدر و مادر ها می رسونن. اول قرار بود حرف ها تو جلسه خونده بشه اما بعد دیدیم چاپ کردند دادند دستشون. یکی از این برگه ها هم نصیب ما شد!

خوندن حرف های بچه ها به پدر و مادر هاشون خالی از لطف نیست. ببینید:

      - مادر عزیزم اگر نمرات مرا دیدید و خوشتان نیامد شروع نکنید برام به معلم گرفتن!

      - مادر مهربانم! شاید نمراتم خوب نباشد ولی باید بدانی چیز های مهم تر از نمره هم وجود دارد. برای مثال اگر من بیماری لاعلاجی گرفته بودم به من چه می گفتی؟ یا اگر از خانه گریخته بودم چه میشد؟

      - اولیای عزیز لطفا در طول امتحانات از مهمانی ها کاسته شود!

      - انتظار من از مادرم اینست که به حرف های من با دقت گوش کند و به من نگوید حرف های تو همه اش دروغ است و دلم نمی خواهد بعد از گرفتن کارنامه دائما بگوید تو درس نخوانده ای یا چرا دوست دیگرت نمره بیشتری گرفته. شاید توان من همین قدر است. به من بگوئید آفرین.

      - مامان لطفا ناراحت نشو. فقط بگو آفرین! با اصلا هیچ چیز نگو. سرزنشم نکنید. باشه؟

      - سلام مامانی! من هر چقدر درس های حفظی را می خوانم نمی فهمم. فقط ریاضی را می فهمم. لطفا دعوا راه نیانداز. قول میدم که دیگه sims بازی نکنم. قول قول قول!‌ !

      - پدر عزیزم مگر نمره ۱۸ و ۱۹ چقدر با نمره ۲۰ تفاوت دارد؟‌مگر ما حق نداریم  زندگی شاد و پر از خنده داشته باشیم؟‌

      - پدرم دوست دارم وقتی شما و مادر کارنامه ام را می بینید به جای دیدن نمره هایم به پیشرفت و پسرفت هایم نگاه کنید تا در حل آنها کمک ام کنید

      - دوست ندارم نمرات اعضا دیگر خانواده ره به رخ من بکشید.

      - مامان و بابای خوبم. من شما را دوست دارم و انتظاری بیش از این از شما ندارم. اگر نمرات من را دوست ندارید سر من قر قر نکنید.

      - اگر نمره ام خوب بود دست خالی نیایید!!!!!!

      - مامان و بابا! من همیشه از برخورد شما بعد از کارنامه می ترسم. می دونم که فقط باهام حرف می زنید ولی حرفاتون اذیتم می کنه. نمی دونم چرا. نگاهاتون هم همین طور

      - اگر بد شد چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟........

      - مامان بعد از اینکه خواهرام رفتند خیلی تنها شدم. درکم کن و یه خورده تحمل کن بلکه بگذره. همیشه دوستتون دارم.

      - مادر عزیزم. لطفا به خلاقیت های فرزندتان در تمامی زمینه ها توجه کافی داشته باشید.

      - مادر گلم دوستت دارم ولی حیف به خاطر مشکلی که برایم پیش آمد نتونستم زحمات شما را جبران کنم.

      - نامه ای برای مادر: هیچ وقت نشد اگر نمره کمی آوردم مرا دلداری بدی. بر عکس سر کوفت هم می زنی. می گوییقدر این نعمت ها را نمی دونی. همیشه جلوی پدر و جلوی جمع مرا ضایع می کنی و به من ناسزا می گویی برای من خیلی درد آور است.

      - مادر عزیزم. از اینکه برای تو هیچ نمره ای اهمیت ندارد و اینکه فقط به تلاش من توجه داری از تو ممنونم.

      - مادر عزیزم. امیدوارم خسته نباشی و کارنامه ی من را که میبینی به این فکر نکنی که چرا نمره ی من کم شده یا زیاد شده. به این فکر باش که دخترت با گرفتن این نمرات درس های زیادی آموخته.

      - مادرم هیچ وقت نمی گویی آفرین - خسته نباشی.

      - از پدر و مادرم متشکرم. مطمئن هستم ه شما در بعضی از کار ها با من موافق نبودید اما چیزی نگفتید.

      - دوست دارم پدرم بگوید: ایشالله دفه ی دیگه بهتر میشی

      - پدر و مادر هر کاری می خواهند با من بکنند اما خودشان ناراحت نشوند.

      - اگر کارنامه های ما به دست شما رسید دوست داریم با لحن محبت آمیز با ما برخورد شود.

      - لطفا از بکار بردن کلمات درشت و تنبیه بدنی خودداری کنید.

      - به اندازه تمام کهکشان ها دوستتان دارم. دلم می خواهد که بدانم چه احساسی داری؟

      - سلام بابا خسته نباشید. مطمئنم که همه ی نمرات کارنامه ام بیست نمی شود. لطفا ناراحت نشوید. ولی سعی می کنم عسل دل بابا بهتر شود نمراتش!

      - دوست دارم پدرم بفهمد که من تمام تلاشمو کردم و دوست دارم توجه شود که هر اتفاقی افتاده به آن مفهوم نیست که من در درسم بی دقت بوده ام.

Friday, January 26, 2007

پنجاه و سه روز مانده تا نوروز

یک بازی فکر جالب کلیک کنید پشیمان نمی شوید !

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت :

لینک رو یه تغییر کوچیک دادم. هر موقع فرصت کردین دو باره ا متحان کنین. دوم اینکه یکی از دوستان گفتند که باز شدنش انگار نیاز به Micromedia flash Player  داره. که توی ویندوز های جدید هست. در هر حال امیدوارم داشته باشین و بتونین مثل من و مامانم خیلی خیلی لذت ببرین از سرگرم شدن میان باز کردن گره های  این خطوط در هم و تو در تو...

پنجاه و چهار روز مانده تا نوروز

 

امروز زنگ تفریح ِ اول که تمام شده بود، وقتی تو کلاس هنوز خانم آزادمهر نیومده بود من پشت در کلاس بودم که یاسی در و واز کرد و در خورد تو صورتم و پیشانی و لبم درد گرفت.

رفتم سمت میزمون (میز من و شقایق) و سرمو گرفته بودم تو دستم و به شقایق گفتم که چی شده. اونم هی با خیالی می گفت : خب نباید جلو در وایسی! به جای اینکه یه کم توجه کنه و دلداریم بده. منم عصبانی شدم. رفتم پیش سوگل نشستم.

سوگل تنها می شینه و درسش هم زیاد خوب نیست. دو زاریش دیر می افته. همه بهش می خندن و لی خودش اصلن نمی فهمه چرا و اینطوریه خلاصه!

ولی من دوسش دارم. دلم می خواد کمک اش کنم. درستش کنم. حد اقل شاید تو درساش بتونم کمکی بهش بکنم. آخه یه نفر و لازم داره که براش توضیح بده.

خلاصه شقایق ِ .... ، ..... ِ ، ..... رو ولش کردم .

 

به این ترتیب زنگ نهار و زنگ تفریح سوم تنها بودم. ولی اصلن بهم بد نگذشت. بر عکس عالی بود. من از روز سوم یا چهارم اول دبستان آرزو داشتم که یه زنگ تفریح تنها باشم. اون موقع ها زنگ تفریح تو حیاط مدرسه تنها یی قدم می زدم. میوه می خوردم، عکس خودمو که توی آفتاب بودم تو شیشه های دفتر که پشتش تاریک بود و مثل آیینه می شد نگاه می کردم. ... تا اینکه یه گروه (نصف بیشتر بچه های کلاس) تصمیم گرفتن منم تو بازی شون راه بدن. شاید دلشون برای تنها یی من سوخته بود ولی از اون به بعد تا حالا من هیچ زنگ تفریحی رو فرصت تنها موندن پیدا نکرده بودم.

اون بچه هایی که کلاس اول دبستان اومدن منو به بازی دعوت کردن، میشه گفت گروهی از بهترین دوستای من هستند که توی راهنمایی مثل هیچکدومشون رو پیدا نکردم و دلم برای اینکه بازم با اونا سر یه کلاس بشینم خیلی خیلی تنگ شده...

 

 

Thursday, January 25, 2007

پنجاه و پنج روز مانده تا نوروز

عمراً اينارو بدونين.......

 1- توماس اديسون از تاريکي وحشت داشت

 2- صداي اردک اکو ندارد

 3- چشمهاي شتر مرغ از مغزش بزرگتر است

 4- مورچه ها نمي خوابند

 5- الفباي مردم هاوايي 12 حرف دارد

 6- کد کشور روسيه 007 است

 7- اگر سر سوسک را قطع کنند براي چند هفته زنده مي مونه

 8- ارتفاع برج ايفل در سرما و گرما بر اثر انقباض و انبساط 16 سانتي متر تغيير ميکند

 9- آدامس توسط يک فرمانده جنگي اختراع شد

Tuesday, January 23, 2007

پنجاه و شش روز مانده تا نوروز

 


خود آقای انده !


امروز تصمیم گرفتم  کتاب خیلی خیلی قشنگ  داستان بی پایان  را به همه ی کتاب خوان های خیلی خیلی خوب معرفی کنم.


این کتاب که یکی از زیبا ترین رمان های دنیاست، داستان یک پسر دست و پا چلفتی و تپل و ضعیف و خلاصه در همه ی زمینه ها ناتوان  :( اما به شدت عاشق کتاب و کتابخوان است :) که روزی کتابی به نام « .....» (زرنگین؟‌نمی گم اسمشو!!!) را از کتابفروشی ای به نام « .........» ( امکان نداره حتی یک کلمه هم دیگه بیشتر درباره ی داستان چیزی بگم. ) حتمن حتمن باید بخوانیدش!


داستان بی پایان نوشته ی میشل انده  است که  کتاب های دیگرش  جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیو ران و جیم دگمه و سیزده قلو های وحشی اند. انقدر توصیف ها و نوشته هایش قشنگ است که من فکر می کنم خود او هم واقعن در دنیای فانتزی زندگی کرده!!!



یک دنیا ممنون از ساسان عزیز که عکس آقای انده را فرستادند و این هم کامنت ایشان که فکر کردم پایین این پست برایش جای مناسب تری است تا اینکه در کامنت دانی بماند:
















ساسان م. ک. عاصیسه شنبه 3/11/1385 - 12:33
مرسیییی نوین عزیز من که این کتاب را می‌پرستم (پیش خودم به‌ش لقب "صد سال تنهائی 2" داده‌ام! البته از لحاظ قوت و قدرت کار ). کلی خوشحال شدم دیدم اینجا درباره‌اش نوشتید (راست‌اش از وقتی شروع به وبلاگ نوشتن کردم دلم می‌خواست چند خط درباره‌اش بنویسم و هیچ‌وقت نشده!).
راستی اینکه اسم کتاب را لو ندادید هم کار زیرکانه و محشری بود (درباره‌ی اینکه انده خودش در سرزمین رویاها و دنیای فانتزی زندگی کرده به شدت موافقم. پیشنهاد می‌کنم عکس‌هایش را جستجو کنید و ببینید. بیشتر به این نتیجه می‌رسد آدم با دیدن عکس‌هایش!).
باز مرسی به خاطر این معرفی هیجان‌انگیز.
سرخوش باشید و پیروز امیدوارم.
pandopan.persianblog.ir/ -

sasanassi@yahoo.com

Monday, January 22, 2007

پنجاه و هفت روز مانده تا نوروز

 


بیرون پنجره


زمین ِ خیس و


بارانی که نمی بارد و


ابر های تیره ای


که میدانم


هنوز


دل ِ پُری دارند...


***


امروز پیش از اینکه صبحانه بخورد رفت پشت پنجره. نگاهی به بیرون انداخت و این را نوشت و داد دست من.


صبحانه اش را خورده بود و رفته بود که بیرون پنجره را نگاه کردم:


برف می بارید


 


 

Sunday, January 21, 2007

چهل و هشت روز مانده تا نوروز

شرح جشنها 

بر اساس تقسيم بندي روانشاد موبد اردشير آذرگشسب : جشنهاي ايران باستان به سه دسته تقسيم مي‌شوند :

1 : جشن‌هاي ساليانه . 2 : جشن‌هاي ماهيانه . 3 : جشن‌هاي متفرقه .

الف : جشنهاي ساليانه يا گهنبارها : گهنبار جشنهايي هستند كه پايه برگزاري بعضي از آنها مربوط به زماني است كه قوم آريا هنوز به فلات ايران وارد نشده بود . برگزاري اين جشنها در سال شش بار و هر بار به مدت پنج روز مي‌باشد كه روز پنجم از اهميت بيشتري برخوردار است . اين شش جشن يا چهره شامل : مِيديوزَرِم - مِيديوشَهِم - پَيتَه شَهِم - اَياسَرِم - مِيديارِم - هَمَس پَت مِديم .مي‌باشد .

ب : جشنهاي ماهيانه : در ايران باستان سال داراي 12 ماه سي روزه بوده و هر يك از اين روزها نام ويژه‌اي داشته است . رسم بر اين بود كه هر گاه نام روز با نام ماه برابر مي‌شد آنرا جشن مي‌گرفتند و براي ناميدن جشن از نام ماه با پسوند ( گان ) استفاده مي‌كردند . مثلا نوزدهمين روز از ماه فروردين را جشن فروردينگان ( فروردين + گان ) مي‌ناميدند .

ج : جشنهاي متفرقه : مانند جشن زايش اشوزرتشت و جشن زرتشت و جشن نوروز .

جشن سده

واژه سده از ريشه سَت در زبان پهلوي آمده است و معني آن عدد « 100 » مي‌باشد . هنگامي كه ايرانيان سال را به دو فصل تابستان و زمستان تقسيم كرده بودند ، از آغاز فروردين تا پايان مهر ماه را تابستان و از اول آبان تا پايان اسفند را زمستان مي‌ناميدند و هنگامي كه صد روز از زمستان مي‌گذشت و روز دهم بهمن فرا مي‌رسيد آن را سده مي‌ناميدند و جشن مي‌گرفتند .

مراسم جشن سده و آتش جشن سده

 باور آنها اين بود كه سرماي زمستان از آن پس به آرامي كاهش خواهد يافت ، در اين روز به دشت و صحرا روي مي آوردند هيزم و خار و خاشاك فراهم مي كردند و با فرا رسيدن شب ، آتش بزرگي مي افروختند و به اميد كه روشنايي كه از جلوه هاي اهورايي است ، با فرا رسيدن روز بعد افزون گردد به شادماني مي پرداختند . روايتي كه به جشن سده ، در تاريخ ايران باستان نسبت مي دهند ، ماجراي پيدايش آتش توسط هوشنگ شاه پيشدادي است كه شرح آن در شاهنامه فردوسي آمده است . جشن سده پس از اسلام نيز در بسياري شهرهاي ايران برپا مي گشت . چنان كه تاريخ اشاره مي كند ، بزرگترين سده ، پس از اسلام در سال 323 هجري و در روزگار مرد آويج بن زيار ديلمي و در كنار زاينده رود اصفهان برگزار شد . اكنون زرتشتيان در همه شهرها و روستاها ، سده را جشن مي گيرند . زرتشتيان كرمان ، جشن سده را باشكوه بيشتري برپا مي دارند .

در گذشته ، آتش سده در روستاي قنات غستان ، در جنوب شرقي شهر كرمان ، كه در نزديكي ماهان قرار دارد و نيز در بابا كمال كه روستايي در شمال شرقي كرمان روشن مي گردد . از چند روز قبل از جشن سده ، جوانان و نوجوانان هيزم مورد نياز را فراهم مي كنند و آنها را به محل برگزاري جشن مي بردند و توده بزرگي از هيزم را روي هم انباشته مي سازند . در پسين روز جشن سده ، بانوان زرتشتي با حضور در محل برگزاري جشن ، سيرو ( سيرُگ ) و خوراكي هاي  سنتي تهيه مي كنند . در تالار بزرگ باغچه بوداغ آباد ، برنامه هاي گوناگون و شاد با حضور مردم انجام مي پذيرد . گروه زيادي از اهالي كرمان كرمان نيز در خيابان هاي بيرون از تالار و اطراف محلي كه آتش سده افروخته خواهد شد گرد مي آيند تا به نوعي در بر پا داشتن اين جشن ايراني شركت داشته باشند . پس از پايان مراسم در تالار و هنگامي كه آخرين پرتوهاي خورشيد ، زمين را ترك مي گويد ، سه تن از موبدان در خالي كه لباس سپيد بر تن دارند ، براي شعله ور نمودن هيزم ها به آرامي حركت مي كنند دهمبود نيز آتشداني در دست دارد كه در آن آتش افروخته است و همراه با جوانان سپيد پوش كه مشعل هاي روشن با خود دارند ، موبدان را همراهي مي كنند .

موبدان بخشي هايي  از اوستا را مي سرايند . اين گروه سه بار در گرداگرد توده هيزم مي چرخند و پس از آن پيرامون توده هيزم مي ايستند و به آرامي و هماهنگ به سوي خرمن هيزم مي آيند ، دهموبد به وسيله آتش موجود در آتشدان و جوانان سپيد پوش با ياري از شعله ي مشعل ها ، هيزم را آتش مي زنند . گروه موزيك از آغاز تا پايان آهنگ هاي شاد مي نوازد و مردم با شادي ، شكوه شعله ور شدن آتش سده را جشن مي گيرند و هنگامي كه تاريكي شب ، براي لحظاتي پيروزي خود را مبارزه با تاريك به نمايش مي گذارد . شعله هاي آتش سده ، آرام آرام و با حضور گروه زيادي از مزدم كرمان به خاموشي مي گرايد و همه به اين اميد كه تا جشن سده سال ، ديگر ، روشنايي و گرمي در كانون خانوادگي خود داشته باشند ، به خانه هاي خود باز مي گردند .

پنجاه و هشت روز مانده تا نوروز

نوینه امروز صبح هم سرش بیشتر از همیشه درد میکرد و نتونسته بره مدرسه و مونده خونه.

یه پتو هم پیچونده بود دور سرش که نور اذیت اش نکنه.

L

من صبح ازش پرسیدم:

« برای روز پنجاه و هشتم چی می خوای بنویسی؟‌»

 از زیر پتو صداش اومد که گفت بنویس:‌

« دیروز صبح ساعت شیش با هزار بد بختی بیدار شدم اجتماعی هامو نوشتم اما شنبه اجتماعی نداشتیم.»

 

Saturday, January 20, 2007

۵۹ روز مانده تا جشن نوروز !

اول از همه ممنون از شری عزیز و پیام قشنگش و نکته ای که من حواسم بهش نبود.

دوم : «شبی که فردایش شنبه است...»

الان هم سر درد دارم. کمی هم به هم ریخته ام.

از موقعی که امتحان ها تمام شده، برنامه ی ما هم به هم ریخته. چون ما یک هفته در میان شنبه ها اجتماعی داریم. و حالا نمی دونم فردا اجتماعی داریم یا نه؟!

فردا کار گاه چوب هم داریم و باید کار با چوب حرفه را هم انجام بدهیم و اره ام تیغ ندارد. البته این بهانه ی خوبی نیست چون اره توی مدرسه پیدا میشه. میشه هم صادقانه گفت: حوصله ی حرفه ندارم. ... و یا صادقانه تر:‌اصلن حوصله ی مدرسه ندارم. پلک هام حس می کنم خیلی سنگین شدن. .......

                     .....         او آ آ آ آ آ ه ....

                                                        خخخخخخخ.....پففففففففف.....................

««««««««««««

«««««««

Friday, January 19, 2007

۶۰ روز مانده به عید

ترجمه های من در دیوار آجری


 


朝霜やしかも子どものお花売
asa shimo ya shikamo kodomo no o-hana uri


morning frost--
yet still a child
sells flowers


 


Issa


 


 


در سرمای بامداد


گل می فروشد


کودکی هنوز


 


 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 


 


秋風の吹夜吹夜や窓明り
aki kaze no fuku yo fuku yo ya mado akeri 


an autumn wind's
blowing! blowing! night...
open window


 


Issa


 


باد پاییزی
می وزد می وزد شب
پنجره باز است


 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 


降る雪を払ふ気もなきかがし哉
furu yuki wo harau ki mo naki kagashi kana


 


he's also in no mood
to sweep the snow...
scarecrow


 


Issa


  


 


در حال و هوای
پارو کردن برف نیست
مترسک هم


 


 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-


 


shizukasa wa kuri no ha shizumu shimizu kana


stillness
a chestnut leaf sinks
through the clear water


 


Ryuin  


 


 فرو می رود میان آب زلال
برگ بلوطی
آرام


 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

Thursday, January 18, 2007

۶۱ روز مانده به عيد

امروز دو تا تولد دعوت دارم. یا سال تا سال هیچ تولدی دعوت نمی شم. یا ییهو (!) چند تا باهم .

عصر کلاس پیانو هم داشتم اما خودم با شجاعت تمام زنگ زدم به استاد و کنسل اش کردم. یعنی کنسل کنسل که نه. انداختم به فردا که بتونم برم تولد. چون واضح و مبرهن است که تولد رفتن از پیانو زدن مهم تر است !!

اول دوست قدیمی ام که تا کلاس پنجم با هم بودیم زنگ زد و گفت که دلش برایم تنگ شده و دعوتم کرد و من هم با آغوش باز پذیرفتم. فرداش رفتم مدرسه و دوستی که توی کلاس جلوی من میشینه هم برای همین پنجشنبه دعوتم کرد. اون موقع گفتم ای بخشکی شانس! هم کلاس پیانو و هم تولد رومینا و هم تولد ساینا و هم باشگاه و هم حموم و ....

اما الان که کلاس پیانو رو انداختم فردا و مامان گفت اگه دوست داری دوست قدیمی ت رو هم ببینی یه نیم ساعت زود تر برو اونو ببین بعد برو اون یکی جا. دوست قدیمی مو که الان دیگه همکلاسی هاشو نمی شناسم. اما خیلی دلم می خواست خودشو ببینم و این بهترین راه حل بود.

الان سردرد دارم. سینوس هام انگار وضعشون خراب شده باز.

Wednesday, January 17, 2007

۶۲ روز مانده به عید

 


شب زمستانی


بر دفتر و کتابش آرام


خوابیده دخترک


 


 


!...

Tuesday, January 16, 2007

۶۳ روز به عيد مانده

ادامه از پست قبل:

تا اینکه ...

روزی دخترکی شاد و خندان، جست و خیز کنان به محل زندگی ما آمد. نزد باغبان رفت و چیزی به او گفت و با غبان به سمت ما اشاره کرد و با صدای بلند جواب داد که : «از بین اینا هر کدومو می خوای انتخاب کن.»

آن روز اصلن حالم خوب نبود. از صبح با هیچکدام از جوانه ها صحبت نکرده بودمو میدانستم که دخترک مرا انتخاب نخواهد کرد. اما او داشت به سوی من می آمد. مطمئن بودم که گلدان کناری را بر می دارد.  ایستاد. نگاهی به ما انداخت و بعد ،...بله! او مرا برداشت. اوم مرا انتخاب کرد و از آن ثانیه زندگی ام تغییر کرد. روز بد و کسل کننده ی من، ناگهان به بهترین روز زندگی ام تبدیل شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم.

دخترک مرا به خانه اش برد. کاغذ بسیار زیبایی را دور گلدانم پیچید و برگ های دود اندود مرا با پارچه ای تمیز کرد. احساس کردم خیلی راحت تر نفس می کشم. پیش پایم آب ریخت و مرا در اتاقش کنار پنجره گذاشت.

از آن روز او هر روز او  به من آب میداد. کم کم رشد کردم و گلدان مرا عوض کردند و گلدان جدیدم یک گلدان سفالی بسیار زیباست.

هنوز هم پیش آن دخترک مهربان زندگی می کنم. او هم بزرگ شده و مانند من که چندین غنچه دارم، چندین بچه دارد. هر غنچه ای باز می شود، داستان آن روز استثنایی را برایش تعریف می کنم. 

{{{

Monday, January 15, 2007

۶۴ روز مانده به عيد

موضوع انشا: ‌از روزی که خود را شناختم

از روزی که خود را شناختم سال های زیادی می گذرد. آن روز ها تازه سر از خاک بیرون آورده بودم.در گلدانی تنگ و کوچک جوانه ای بودم شبیه هزاران جوانه ی دیگر در هزاران گلدان سفالی دیگر که در کنار من بودند. آن روز تمام مدت منتظر کسی بودم که به دنبالم بیاید. هر روز چند نفری می آمدند و هر کدام یک یا دو تا از گلدان های کنار من را بر می داشتند اما هیچکس مرا انتخاب نمی کرد. دیگر نا امید شده بودم.تا اینکه....

(بقیه اش رو فردا می نویسم. این تکه را نوشتم که پست روز ۶۴ روز مانده به عید محفوظ بماند)

Sunday, January 14, 2007

۶۵ روز مانده به عيد

برای اولین بار تو عمرم شمع ساختم!

 دو تا شمع عددی تولد حمید رو آب کردم. شمع ها رو تو قابلمه روی گاز گذاشته بودم که ییهو دیدم عین روغن داغ که آب ریخته باشه توش، شروع کرد به پریدن و پاشیدن. من هم سریع از رو گاز برش داشتم. بعد پاشید به دستم و منم قابلمه هه رو ولش کردم رو کابینت. رفتم دستمو که داشت از سوختن آتیش می گرفت، گرفتم زیر شیر آب سرد. ...اینبار به خیر گذشت.  

بعد برگشتم پارافینو ریختم تو قالب. اما قالبه کج بود و همه ش ریخت و در یک چشم بر هم زدن، روی کابینت خشک شد و کابینت پوشیده از پارافین.

 

اما من نا امید نشدم. پارافین ها رو از روی کابینت تراشیدم ریختم تو قابلمه و دوباره گرمش کردم. اما کمتر از دفه ی قبل. ریختم اش تو قالب. بعد قالبو یه کم با انبرک گرفتم رو شعله. چون پارافینا کاملن آب نشده بود. بعد هم آماده برای سفت شدن شد...

قالبه رو با دستم ورش داشتم بی خبر از اینکه چه قدر داغ بود و دو تا انگشت شست و اشاره م ســــــــــــــــوخت....و از اون موقع تا شب درگیرش بودم چون به محض اینکه از توی لیوان یخ بیرون می آومد آتیش می گرفت.

خلاصه یه شمع کوچولوی جالب درست کردم و اگر چه انگشت هام سوخت و  آشپزخونه هم پر پارافین شد اما  خیلی هم لذت  بردم!!!

 

۶۶ روز مانده به عيد

امروز صبح وقتی پا شدم، مامان جان به سرعت دستمو گرفت برد دم پنجره. داشتم شاخ در می آوردم!!

از آنجا که معمولن تا چند دقیقه بعد از پا شدن هنوز ممکن است خواب باشم، به چندین روش مختلف اقدام به بیدار کردن خودم کردم. اما مثل اینکه بیدار بودم. : برف؟!....

کِی اومده؟ کِی نشسته؟!

سریع با ننه رفتیم تلویزیون روشن کردیم. کانال شیش دیدیم نوشته:‌مناطق یک تا پنج ، مدارس ابتدایی تعطیل است. از بخت بد ما هم منطقه شیش هستیم هم راهنمایی

اما خودمونیم ها...چقدر قشنگه این برف روی درختا. چقدر ملایمه. اونوخ تو پارک داشتن درختای بد بخت خواب رو می تکوندند.

پی نوشت:

تصمیم گرفتم از امروز بنویسم چند روز مانده به عید



Saturday, January 6, 2007

 


 


شب سرد زمستان


قصه می گویند برای هم


باد و باران