Thursday, February 8, 2007

چهل روز مانده تا نوروز

 


چند شب پیش یا دقیق تر بگویم : نهم بهمن که فردایش تعطیل بود داشتم کتاب «مردی با لباس قهوه ای » آگاتا کریستی را می خواندم. وقت می گذشت و فکر کردم دیر وقت شده. بهتر است بخوابم.


چراغ را خاموش کردم که بخوابم. پتو را کشیده بودم روم و همه چیز مرتب بود ولی یک لرزش خفیف و ناشناس سر تا پای وجودم را فراگرفته بود. بعد از مدتی متوجه شدم نه تنها نخوابیده ام بلکه با چشم های کاملن باز مدتی ست که دارم سقف را تماشا می کنم!


یک گوسفند پشمالو دارم که خیلی دوسش دارم. برای دلگرمی یه نگاه به اون انداختم و متاسفانه اونم به خاطر شکل خاص چشماش تو تاریکی که اینجوریه ...


 



وحشتمو بیشتر کرد. و دیدم اونم انگار همین حالت منو داره.


 


اینجا بود که ناگهان در باز شد و من یک متر پریدم هوا!!!!!! که حمید آهسته پرسید : تو بودی سر و صدا کردی؟!


 


گفتم نه !  و با خودم فکر کردم:‌«حتمن قاتله بوده!! »


 


خلاصه هر کی هیجان دوست داره، هر کی جنایت دوست داره، و هر کی آگاتاکریستی رو دوست داره، حتمن باید این داستان رو بخونه.


                                                  


 


 


 


 


 


 


 

1 comment:

  1. من که این روزها اعصاب درست و درمون ندارم اینم بخونم دیگه واویلا ! ... پرسیدی از پوآرو ؟

    ReplyDelete