Wednesday, February 7, 2007

چهل و يک روز مانده تا نوروز

از صبح مدرسه تا ساعت ۳ بعد از ظهر. سه ربع تا پنج و ربع کلاس زبان. بعد پیاده برگشتیم خانه. سردرد داشتم. هنوزم دارم. تکلیف ریاضی حل چندین صفحه تمرینات دوره ای آخر کتاب. آخه این همه تمرین وسط این همه درس؟‌؟؟!!! سال های پیش معلم ها این تمرینات را برای تعطیلات نوروز میدادند.

با سردرد و بیچارگی نصف بیشتر تمرین ها رو که حل کردم، ساعت شده بود ده شب. داشتم از سردرد و خواب می مردم. به برنامه ی چهارشنبه فکر کردم و زدم تو سر خودم. : امتحان جغرافی و درس جواب دادن علوم. بغضم گرفت. گفتم من فردا نمی رم مدرسه. سرم درد میکنه.

کتی گفت خب قرص بخور بخواب. استراحت کنی خوب میشی. براچی نری مدرسه؟

کار های مانده و درس های نخوانده را برایش گفتم. گفتم گیرم که ریاضی ها رو تموم کنم. امتحان جغرافی و علومو چکار کنم؟

فکری کرد و پرسید :برای خوندن جغرافی چقدر وقت لازم داری؟ و اینو جوری پرسید که انگار می تونه دست کنه تو جیبش و یک چند تا اسکناس «وقت» در آره بهم بده. با حال زار گفتم بین سه ربع تا یکساعت. بعد با همون حالت قبلی باز پرسید: برای علومت چقدر وقت لازم داری؟  بغض کرده گفتم: خیلی...!

گفت ریاضی هاتو بنویس. بخواب. صبح یک ساعت زود تر پاشو جغرافی تو بخون. برای معلم علومت من نامه می نویسم که به علت سردرد نتونسته درسش رو حاضر کنه. و جلسه ی بعد جبران می کنه.

خیالم راحت شد. ریاضی ها رو نوشتم و خوابیدم. صبح هم یکساعت زود تر بیدار شدم. هنوز سردرد داشتم اما نه به اندازه ی دیشب. جغرافی مو خوندم.

این مطلب رو هم با استفاده از بقیه ی وقتی که از توی جیب کتی در اومده بود نوشتم!!!

2 comments:

  1. عجب جيب جادويی مادر دارد و عجب معلمان سخت گيری تو

    ReplyDelete
  2. اول بگم : گلناز روتو کم کن حالا که اول نشدی هم ؟!!!!!!!!

    ReplyDelete