چهل و پنج روز مانده به نوروز ، داشتم می رفتم مدرسه.
وقت خدافظی به کتی گفتم : « خُرفونت برم! »
اونم گفت: « من خُرفونت برم »و خندید.
بعد گفت: « من تا حالا خُرفون هیچکس نرفته بودم !»
رفتم بغلش کردم و گفتم: «منم همینطور!»
و توی بغلش داشتم فکر می کردم که این خُرفون رفتن چه لذت بخش بود...
٪
پی نوشت: بیست روز از روزی که روز شماری رو شروع کردم گذشت. و من نفهمیدم کی گذشت و چطور گذشت...
اول اول اول
ReplyDeleteحالا فرقونش هم ميری صب کن! کم کم!
ReplyDelete