Tuesday, February 27, 2007

۲۱ روز مانده تا نوروز

شکوفه های هلو

گلناز گفت شکوفه ی هلو ندیده. این شکوفه ها ی هلو برای او

:

شما مراسم اسکار رو دیدین؟ من خیلی دلم می خواست ببینم از چند هفته پیش هم که one tv هی روز شماری می کرد حواسم بود که تکرارش روز دوشنبه ساعت هفت و نیم بعد از ظهره اما از شانس مسخره و الکی ما که خدا بگم چکارش کنه ساعت هفت و نیم که زدم one tv دیدم هیچی نشون نمیده و این وحشتناک بود!

دوستم هم یکشنبه ازم پرسیده بود که one tv رو روی nilesat میگیریم یا روی عرب ست؟ و من با افتخار گفتم عرب !‌ که خیلی تعجب کرد و گفت پس چطور مال شما نرفته؟ و من هم برایم خیلی جالب بود ولی درست همون موقع که نباید می رفت رفت!

.

پی نوشت: من می خواستم یه چیز درست و حسابی برای پست امروزم بنویسم ولی دیدم تا اینو نگم دلم خالی نمیشه (آدمک عصبانی)

پی نوشت دو: این هم میوه ی آواکادو برای عرفان عزیز

Monday, February 26, 2007

۲۲ روز مانده تا رسیدن نوروز

 





A dog barking
At a peddler:
Peach trees in bloom.


 


 


Buson 



.






 


جلوی دستفروش




واق واق سگی



آنطرف شکوفه های هلو


 



 


Peach Trees in Bloom by Vincent van Gogh

پی نوشت: در دیوار آجری شما هم ترجمه کنید


Sunday, February 25, 2007

۲۳ روز مانده تا نوروز

امروز صبح کتی گفت که دیروز خالم اومده بوده خونه ی ما و کتی ازش پرسیده بوده: «راستی خرگوش های نوینو دیدی؟»(همون ۵ تا خرگوش که هنوزم تموم نشده کشیدنش) و خاله م فکر کرده بود چند تا خرگوش واقعی خریدم!!!!

اینو کتی تعریف کرد و خندید. اما همین شد که من یهو گفتم: عیدی برام یه موجود زنده بخر!! و اینجا بود که چشمای کتی تا آخرین درجه باز و گرد شد و من تو دلم گفتم آهان!

بعد گفتم خب خرگوش که نه یه لاکپشت کوچولو. (آخه من عاشق لاکپشت هام) و ادامه دادم : لاکپشت که دردسر نداره بیچاره. من خیلی ها رو می شناسم که لاکپشت دارن. میگن یه نفر با یه قابلمه اومده بوده تو کوچه شون می گفته : «پشت.......پشت....» و قابلمه پر لاکپشت بوده و طرف هم فروشنده!

گفت لاکپشت باید شرایط زندگیش مناسب باشه. یه آکواریوم خوب داشته باشه. خوب نگهداری بشه. گفتم خب پس وقتی رفتیم خونه ی خودمو میگیریم....!

(ننم کم آورد!)

دوست دارم وقتی رفتیم خونه ی خودمون یه تراریوم داشته باشم و یه آکواریوم برای لاکپشت ها ....بدم هم نمیاد یه کلکسیون تمبر هم درست کنم.

کتی گفت : بابا تمبر دیگه چیه ؟‌ من میگم بیا در نوشابه جمع کنیم!!!!!!!!!!!!!

Saturday, February 24, 2007

۲۴ روز مانده تا نوروز

این کتی میگه یه حال و هوای خوب برا وبلاگت بنویس اما من حال و هوام اصلن خوب نیست :

گوش و گلوم می خارن و گلوم ناراحته هنوز. عطسه که می کنم گلو و سینه م خیلی خیلی فشرده می شن. دیشب هم حمید در جنگ با یک سوسک از سلاح شیمیایی استفاده کرد و آسم منم بروز کرد و مجبور شدم اسپری سالبوتامول استفاده کنم و هنوزم بر و بر سرفه می کنم. الانم دو دقیقه بیشتر به هفت و نیم نمونده و زنگ می خوره و داره دیرم میشه....

٪

Friday, February 23, 2007

۲۵ روز مانده به نوروز!

"شو همره بلبل بلب هر مهوش "

کی میدونه رمز این مصرع چیه و مصرع بعدیش چیه ؟

***

 پی نوشت یک : مرسی عرفان جان برای اون یکی بیت.

به نظر من این شعر ها که از هر دو طرف یک جور خوانده می شوند خیلی جالب هستند. همانطور که عرفا عزیز هم گفت صنعت وارونه خوانی در شعر است و من از خواندن این گونه شعر ها لذت می برم.

مصرع بعدی شعر بالا هم « شکر بترازوی وزارت برکش » بود

و برای یادگار آن بیت که عرفان عزیز لطف کردند نوشتند را هم انتهای همین پست می گذارم:‌

ترازوی زر طرزی وزارت
امید آشنایان شادی ما

۲۶ روز مانده تا نوروز

می دونین چه قدر کشیدن پنج تا خرگوش با نگاه ها و احساس های مختلف  و رنگ کردنشون با گواش کیف داره؟

قول میدم وقتی این نقاشیم تموم شد عکسشو بگیرم و بذارم اینجا.

 این کار هنرمونه که یه حصیر سی سانت در صد سانت بهمون دادن و گفتن هر چی می خواین روش نقاشی کنین. منم پنج تا خرگوش روش کشیدم. و حالا دارم طرحمو رنگ می کنم.

نا گفته نماند که قاطی کردن رنگای مختلف هم برای پیدا کردن رنگ های جدید ، کیف های جداگانه ای دارد...

پی نوشت : گـلناز عزیزم کجایی؟

Wednesday, February 21, 2007

۲۷ روز مانده تا نوروز

بالاخره امروز بعد از یک هفته دارم میرم مدرسه. الان ساعت شیش و چهل و پنج دقیقه صبحه. ولی این چند روزه بجز دو روز اول که حالم خیلی بد بود بقیه ش خیلی کیف داشت ها!! ‌بعدشم الان بیست و هفت روز مونده تا عید. دیگه چیزی نمونده زود تعطیل میشم. مگه نه؟

اما بطور کلی به نظر من این مدت که ما میریم مدرسه خیلی زیاده. توی نه ماه مدرسه رفتن فقط یک تعطیلی درست و حسابی به اسم نوروز داریم. ...

خب دیگه باید کفش راستم رو بپوشم،

 ( چون کفش چپم رو که پوشیدم یادم اومد که باید برای وبلاگم یه یادداشت بنویسم!!)  ...کتابامو بذارم تو کیفم، برم صبونه بخورم ، ولی

من نمی خوام برم مدرسه

راستی از چهارشنبه که مریض شدم قابلمه مم تو مدرسه جا مونده. یعنی الان کجاس؟!



Tuesday, February 20, 2007

۲۸ روز مانده تا نوروز


 


this cold night
nothing moves
but stars


 


Jason Sanford Brown


 



 


 


 


در این شب سرد




همه چیز بی حرکتند



جز ستاره ها


 



 


 


 



 

۲۹ روز مانده تا نوروز

 


یک)


 


سفید شده نوکِ


 برگ های سوزنی کاج


روز برفی



 


دو)


 


بی توجه


به شادمانی ما


تبدیل به باران می شود


برف


 


 


 


 

Sunday, February 18, 2007

۳۰ روز فقط مانده تا نوروز

من و مریضی م دو تا چیز مخالف هم ایم،

اصلن هم از همدیگه خوشمون نمیاد.

اما مطمئنم یه وجه مشترک داریم :

هر دومون از قرص ها و شربت ها ی تلخ و بد مزه بدمون میاد! !

 



۳۱روز مانده تا نوروز

امروز با کتی رفتیم دکتر.

حمید می گفت برین بیمارستان پارس یا بیمارستان کودکان که اونجا آشنا داریم و بیشتر تحویلمون می گیرن. اما خب هم راه دور بود و هم کتی اهل استفاده از موقعیت های مناسب جهت پارتی بازی نیست. تا اونجا هم بریم بازم نمیگه ما فامیل فلانی هستیم. بنا بر این تصمیم گرفت یه سر و گوشی در کوچه های اطراف بکشه و ببینه همین دور و بر خونه آیا دکتری هست؟‌

برگشت و با عجله گفت: حاضر شو بدو بریم‌!‌ یه دکتر پیدا کردم!‌! من که بلند شده بودم و با استخوان درد به کندی سعی داشتم پامو توی پاچه ی شلوار نشونه گیری کنم با صدای ضعیفی پرسیدم: کجا هست؟ خوبه؟

گفت والله راستش بهت بگم که هیچ شبیه دکتر ها نیست! بیشتر شبیه جادوگر های خوش جنسه!!!!  مطبش هم شبیه مطب نیست. بیشتر شبیه توالت عمومیه!!! اما خب متخصص بیماری های کودکانه و نزدیکه. مگه ما چی می خوایم؟ اینکه ببینیم آنتی بیوتیک لازم داری یا نه.

من تا وقتی این حرفا رو می گفت از تصور دکتره و مطبش خنده م گرفته بود. و زود حاضر شدم و مشتاق که ببینم این دیگه چه جور دکتریه.

اما خودمونیم !چه جالبه وقتی مطب دکتر با خونه ی آدم سه تا خونه بیشتر فاصله نداشته باشه.

***

یه چند تا پله باید می رفتیم پایین. لای در باز بود و روی در هم روی یک کاغذ آچهار با ماژیک آبی نوشته بود: باز است. در رو هل دادیم و رفتیم تو. راست می گفت. یه بویی می اومد انگار بوی نم تو هوا پیچیده بود. یه سالن نیمه تاریک که دور تادورش صندلی های خالی بود و یه میز منشی که کسی پشتش نبود. در اتاق مطب باز بود. رفتیم تا دم در و دیدیم دکتر سرشو گذاشته روی میز و داره چرت میزنه!‌

در زدیم و سرشو برداشت و رفتیم تو. بیماری را شرح دادیم و بعد او شروع به معاینه کرد. وقتی داشت گلومو نگاه می کرد با دلسوزی گفت: خانم! گلوش خیلی درد می کنه....

بعد نشست پشت میزش و شروع به نوشتن نسخه و دادن توضیحات کرد. نسخه که می نوشت چشم من نوک خودکارش رو دنبال می کرد و بر عکس همه ی دکتر ها چه قدر هم خوش خط بود.

دو روز هم برام استراحت نوشت و آموکسی سیلین و پنی سیلین و شربت سینه و تب بر...

اما من فکر می کنم جادوگر ها معمولن باید لاغر تر از این باشند. گرچه که جادوگر شهر اوز هم به تپلی همین دکتر بود....

Friday, February 16, 2007

۳۲ روز مانده تا نوروز


moon in a foreign land-
I watch in company
of my shadow..


 


 


 


Origa (Olga Hooper)


 



 



ماه در سرزمینی دوردست


 


نگاه میکنم


 


به همراه سایه ام



 


 


 


 


نوین نبوی


 


***


 


 


 


نوین امروز مریض شده و تب و گلو درد داره


 


 


۳۳ روز مانده تا نوروز

این معلم پرورشی!...

این معلم پرورشی ما نمی دونم چرا دست از سر من بر نمیداره! هرجا که میرم جلو راهم سبز میشه، یه حرفی میزنه. آدمو هم که ول نمی کنه!! یهو می بینی زنگ تفریح تموم شد و تو هم هیچی نخوردی و حرف خانوم هنوز تموم نشده. هیچ جوری هم نمی تونی دو در کنی. !! یه چند وقته دارم فکر می کنم که چه جوری می تونم وقتی جلو راهم سبز میشه خودمو شطرنجی کنم!!!!!!!!

الان هم یه ماه و نیمی می شه که هر روز میگه یه پوشه بده به من از فعالیت های انجمن ادبی. ( آخه من تو شورای دانش آموزی رئیس انجمن ادبی ام) بهش می گم خانوم! ..من هر کار کردم بچه ها به ادبیات علاقمند نشدن که نشدن. و متاسفانه انجمن نتونسته هیچ فعالیتی داشته باشه!!

باز انگار که اصلن نشنیده باشه (یا اینکه آدم به میزان کم و زیاد آی کیو ش شک میکنه) بدون توجه به به حرف من میگه :‌حالا تو  یه گزارش کار بده. اونش مهم نیست!!

اگه این موضوع برای شما روزی سه بار تکرار بشه شما دلتون نمی خواد موهای سرتونو بکنین؟ یا خودتونو از پنجره پرت کنین یا اینکه برین وسط یه اتوبان وایسین تا شاید یه تریلی بزنه لهتون کنه؟

حالا تازگی ها یه موضوع دیگه هم پیش اومده که از اداره طبق معمول که این مسولین اداره معمولن فکر های قشنگی به ذهنشون می رسه، بخشنامه اومده که یه نامه خطاب به سران دولت های غربی از طرف دانش آموزان نوشته بشه. خانم پرورشی هم از بین همه اومده سراغ من!!

خب آخه من چی بنویسم. احمدی نژاد می نویسه کافی نیست؟!

دیگه هر وقت این معلم پرورشی میاد پیشم و اصلن نمی فهمه که من چی میگم دلم می خواد بگم: خانوم!‌مشکلتون چیه؟ گوشتون نمی شنوه؟ یا اصلن ذهنتون یاری  نمی کنه؟ شاید هم تب داشته باشین. ... و با مهربانی ادامه بدم: می خواین با هم بریم دکتر؟

Thursday, February 15, 2007

۳۴ روز مانده تا جشن نوروز

 :Matsu Basho


 


butterflies flit
in a field of sunlight
that is all


 



 


 


در مزرعه ی آفتاب

 



بازی پروانه ها

 



همین و بس

 




 




 




ترجمه نوین نبوی



 


 

Tuesday, February 13, 2007

۳۵ روز مانده تا نوروز

 

من امروز نرفتم منطقه برای مسابقه ی مفاهیم قرآنی!

 

جریان از این قرار بود که معلم دینی مون گفته بود برای پنج نمره ی کار عملی امتحان باید در یک مسابقه توی مدرسه ی خودمون شرکت کنیم. از شانس بدم. من و ساینا دقیقن امتیاز مساوی آوردیم و هر دومون نفر های اول شناخته شدیم.در اثر این موفقیت گفتند یکی از شما دو نفر باید برین منطقه و در آنجا در مسابقات مفاهیم قر آنی شرکت کنید و دیگری در مسابقه ی احکام.

در آن موقع من کلی زحمت کشیدم که حد اقل احکام نرم. و به همه گفتم که ساینا حافظه ش از من بهتره. سایانا خیلی بهتر از من می تونه در احکام موفق بشه و از این حرفا! این شد که اون رفت احکام و قرار شد که من برم مفاهیم.

برای شرکت در این مسابقه باید کل کتاب را می خواندم. و با زحمت و دردسر بسیار خواندم. اما سه روز مانده بود به مسابقه (یعنی سه روز پیش) ، معلم پرورشی مدرسه که در مسابقات قبلی وظیفه ی همراهی دانش آموزان را به عهده گرفته بود، گفت من وقت ندارم همراهی تون کنم و شما باید یا با اولیای خودتون برین مسابقه بدین و یا حداقل یکی از پدر ها یا مادر ها تون بیان!!

یک روز قبل از مسابقه (دیروز) گفت که بابای یکی از دوستاتون میاد دنبالتون و با هم میرین.

وقتی کتی دیشب از من پرسید که:" از طرف مدرسه کی همراه شما هست برای رفتن به مسابقه؟" و من جواب دادم که:" بابای یکی از بچه ها! "، کتی هم گفت اینجوری نمیشه....!

و صبح امروز یک نامه نوشت که اگر چنانچه از اولیای مدرسه کسی دانش آموزان شرکت کننده در مسابقات را همراهی نکند، برای شرکت من در مسابقه رضایت ندارد!

J

صبح که رفتم مدرسه و نامه را نشانش دادم متوجه شدم که حتی ناظممان هم از ماجرای مسابقه خبر نداشت!! و گفت این کار درستی نیست و قرار شد من همراه شرکت کنندگان دیگر نروم.

هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تازه اون کسی هم که اومده بود بچه ها رو ببره بابای یکی از بچه ها نبود بلکه دوست بابای یکی از بچه ها بود.

معلم قرآنمون که در جریان قرار داشت،  دید من نرفتم و مثل شاخ شمشاد نشستم سر کلاس پرسید چرا نرفتی و جریان را برایش تعریف کردم و خیلی سعی کردم که خوشحالیم از این نرفتن مشخص نشه!!

اونم با افسوس گفت:  حیف شد!

 

 

 

 

 



Monday, February 12, 2007

۳۶ روز مانده تا نوروز

 


بیدارم می کند




همخـوانی پـــــرندگــان


تاریک روشن صبح


.


.


.


Sunday, February 11, 2007

Saturday, February 10, 2007

سی و هشت روز مانده به نوروز ها!

میگه: برا روز سی و هشتم چی می خوای بنویسی؟

میگم: " دفتر اجتماعی م گم شده ! شما نمی دونین کجاس؟!"

میخنده و میگه: بابا اینکه سر کاریه!

میگم: به! من از شصت و پنج روز مانده تا سی و هشت روز مانده به نوروز، هر روز یک پست نوشتم. تو هنوز نفهمیدی سر کاری بوده همش؟؟؟

***

پی نوشت: ایست!....دستا بالا، بــی حرکت!! ....

                "کی شکلات اسنیکرز دوست داره؟"

 

 

 

Friday, February 9, 2007

Thursday, February 8, 2007

چهل روز مانده تا نوروز

 


چند شب پیش یا دقیق تر بگویم : نهم بهمن که فردایش تعطیل بود داشتم کتاب «مردی با لباس قهوه ای » آگاتا کریستی را می خواندم. وقت می گذشت و فکر کردم دیر وقت شده. بهتر است بخوابم.


چراغ را خاموش کردم که بخوابم. پتو را کشیده بودم روم و همه چیز مرتب بود ولی یک لرزش خفیف و ناشناس سر تا پای وجودم را فراگرفته بود. بعد از مدتی متوجه شدم نه تنها نخوابیده ام بلکه با چشم های کاملن باز مدتی ست که دارم سقف را تماشا می کنم!


یک گوسفند پشمالو دارم که خیلی دوسش دارم. برای دلگرمی یه نگاه به اون انداختم و متاسفانه اونم به خاطر شکل خاص چشماش تو تاریکی که اینجوریه ...


 



وحشتمو بیشتر کرد. و دیدم اونم انگار همین حالت منو داره.


 


اینجا بود که ناگهان در باز شد و من یک متر پریدم هوا!!!!!! که حمید آهسته پرسید : تو بودی سر و صدا کردی؟!


 


گفتم نه !  و با خودم فکر کردم:‌«حتمن قاتله بوده!! »


 


خلاصه هر کی هیجان دوست داره، هر کی جنایت دوست داره، و هر کی آگاتاکریستی رو دوست داره، حتمن باید این داستان رو بخونه.


                                                  


 


 


 


 


 


 


 

Wednesday, February 7, 2007

چهل و يک روز مانده تا نوروز

از صبح مدرسه تا ساعت ۳ بعد از ظهر. سه ربع تا پنج و ربع کلاس زبان. بعد پیاده برگشتیم خانه. سردرد داشتم. هنوزم دارم. تکلیف ریاضی حل چندین صفحه تمرینات دوره ای آخر کتاب. آخه این همه تمرین وسط این همه درس؟‌؟؟!!! سال های پیش معلم ها این تمرینات را برای تعطیلات نوروز میدادند.

با سردرد و بیچارگی نصف بیشتر تمرین ها رو که حل کردم، ساعت شده بود ده شب. داشتم از سردرد و خواب می مردم. به برنامه ی چهارشنبه فکر کردم و زدم تو سر خودم. : امتحان جغرافی و درس جواب دادن علوم. بغضم گرفت. گفتم من فردا نمی رم مدرسه. سرم درد میکنه.

کتی گفت خب قرص بخور بخواب. استراحت کنی خوب میشی. براچی نری مدرسه؟

کار های مانده و درس های نخوانده را برایش گفتم. گفتم گیرم که ریاضی ها رو تموم کنم. امتحان جغرافی و علومو چکار کنم؟

فکری کرد و پرسید :برای خوندن جغرافی چقدر وقت لازم داری؟ و اینو جوری پرسید که انگار می تونه دست کنه تو جیبش و یک چند تا اسکناس «وقت» در آره بهم بده. با حال زار گفتم بین سه ربع تا یکساعت. بعد با همون حالت قبلی باز پرسید: برای علومت چقدر وقت لازم داری؟  بغض کرده گفتم: خیلی...!

گفت ریاضی هاتو بنویس. بخواب. صبح یک ساعت زود تر پاشو جغرافی تو بخون. برای معلم علومت من نامه می نویسم که به علت سردرد نتونسته درسش رو حاضر کنه. و جلسه ی بعد جبران می کنه.

خیالم راحت شد. ریاضی ها رو نوشتم و خوابیدم. صبح هم یکساعت زود تر بیدار شدم. هنوز سردرد داشتم اما نه به اندازه ی دیشب. جغرافی مو خوندم.

این مطلب رو هم با استفاده از بقیه ی وقتی که از توی جیب کتی در اومده بود نوشتم!!!

Tuesday, February 6, 2007

۴۲ روز مانده به نوروز

خبر خبر خبر

من يه کتاب مسافر درست کردم. الان هم چمدونش رو بسته و منتظر اتوبوسه. منتظر اتوبوس؟؟ من نمی دونم! بايد از خودش بپرسيم ببينيم منتظر چيه! هواپيما ، اتوبوس، قطار يا ....؟

نمی دونم اين کتاب فوق العاده رو خوندين يا نه؟ اما حتمن بايد خوندش. کتاب

خيلی خيلی قشنگ و پر احساسه.

حالا به نظر شما کجا بذارمش؟ شايد از کتابخانه کانون پرورش نزديک خونه شروع کنم. شايد هم از مدرسه. نظر شما چيه؟

لطفن کامنتستان منو بی نصيب نذارين.

 

Monday, February 5, 2007

چهل و سه روز مانده تا جشن نوروز

سر صبحانه برای حمید تعریف کردم که دیروز خانم ناظممون راستی اومد تو کلاس که نماینده انتخاب کنه. من توی ماه مهر نماینده ی کلاس بودم. رسم انتخاب نماینده اینجوریه که ناظم میاد میگه : اونایی که دوست دارن نماینده شن دستاشونو ببرن بالا. بجز کسانی که قبلن نماینده بودن. بعد یه عده دستاشون میره بالا. و من چون ماه مهر نماینده بودم دیگه دستمو نبردم بالا. اما خانم ناظم ناگهان گفت: نبوی ! شما نماینده شو.

گل از گلم شکفت.

حمید گفت: یعنی که چی پارتی بازی!! ...حالا نماینده تو کلاس به چه دردی می خوره؟‌

گفتم: برای بر هم زدن نظم کلاس دیگه. !!!



Sunday, February 4, 2007

چهل و چهار روز مانده تا نوروز

می خواستم بگم

جای تاسف داره که دبیر علوم بیاد پای تخته برای اینکه اطلاعات بچه ها رو اضافه کنه بنویسه:

 iceberg

به جای اینکه بنویسه :‌  iceburg

و تو نتونی بگی خانم! آیس برگو با یو می نویسن ! و همه ی بچه ها تو دفترهاشون آیس برگو با ای بنویسن و یاد بگیرن. و تو باز به اونا هم نتونی بگی که بترسی از اینکه نکنه به معلمشون بی اعتماد شن! اصلن به من چه که آیس برگو با چی می نویسن؟

و خیلی بده که معلم نقاشی بخواد طرز ترسیم پرسپکتیو دراول رو به جای drawer

به بچه ها یاد بده یا اینکه معلم حرفه و فن به پایه های ترانزیستور بگه اومیتوووور، بَس ، کوولکتور...به جای:‌

(emitor - base - collector)

یا معلم ریاضی به surface بجای سرفیس بگه سووورفیس یا دبیر کامپیوتر .....



Saturday, February 3, 2007

چهل و پنج روز مانده تا نوروز

چهل و پنج روز مانده به نوروز ، داشتم می رفتم مدرسه.

وقت خدافظی به کتی گفتم : « خُرفونت برم! »

اونم گفت:‌ « من خُرفونت برم »‌و خندید.

بعد گفت:‌ « من تا حالا خُرفون هیچکس نرفته بودم !»

رفتم بغلش کردم و گفتم:‌ «‌منم همینطور!»‌

و توی بغلش داشتم فکر می کردم که این خُرفون رفتن چه لذت بخش بود...

٪

پی نوشت: بیست روز از روزی که روز شماری رو شروع کردم گذشت. و من نفهمیدم کی گذشت و چطور گذشت...

Friday, February 2, 2007

چهل و شش روز مانده تا نوروز

 


 


هوای بهاری


آمیخته صدای خنده ی کودکان


با جیر جیر تاب ها


 


 


 

Thursday, February 1, 2007

چهل و هفت روز مانده تا نوروز

بازی سایپا و فجر سپاسی شیرازه، سایپا همچنان با ۲۸ گل زده، ۱۱ گل خورده ،‌ ۱ باخت، یه سری تساوی و یه عالمه برد در صدر جدول قرار دارد! 

سایپا ۴ امتیاز با تیم دوم جدول (استقلال) اختلاف دارد و تا آخر این هفته مطمئنن در صدر جدول قرار خواهد داشت. بازی همچنان بدون گل مساوی است و هیچ خطری دو تیم را تهدید نمی کند.

 ارتباط ما با گوینده عزیز در شیراز قطع شد. تنها ضربه ی دیدنی این بازی توسط فجر سپاسی انجام شد که توپ با بی دقتی از کنار دروازه رد شد....

 رحمان احمدی - هاشم بیگ زاده.....خطای علی دایی، جذر ۳۱....مساوی با پاک کن خمیری!!! پاک کن خمیری له می شود. ...نوع پنجم جذر چی بود؟ در محوطه ی جریمه! یه ضربه ی خوب از ...

ة