دو - ساعت پنج!
خلاصه... ساعت ۵ بود و ما حاضر شده بودیم و خیال میکردیم ساعت ۵ و نیم باید پیش معلم آواز باشیم. رفتم آدرس رو بردارم که راه بیافتیم دیدم نوشته ساعت پنج! برق سه فاز از کلهم پرید فریاد زدم " بابا اینجا که نوشته ساعت پنـــــــــــــــــــــــــــــج!"
و مادر پدر گرامی هم اومدن با چشمایی که قطرشون سه برابر معمول بود کاغذ رو نگاه کردن دیدن بــــله! نوشته پنج ! و ما الان که پنجه اینجا وایسادیم داریم به هم نگاه می کنیم! همون موقع بود که انفجار رخ داد و هر کس به یک طرف شروع کرد به دور خودش چرخیدن و بالبال زدن که چیکار کنیم! چیکار کنیم!!حمید که گفت بدو بدو بریم!! بعد کتایون که یه کم به خودش اومده بود گفت زنگ بزن ببین اشکال نداره یه نیمساعت دیرتر بریم؟ در این موقع حمید تلفن رو برداشت و شماره رو گرفت و به دیوار بسیار بزرگی به نام بوق اشغال برخورد، پس گوشی را پایین آورده گفت :" اشغاله! حالا چی کار کنم؟؟" پس صدای کتایان از دم در به هنگامِ پوشیدن کفش آمد که گفت:" عزیزم وقتی تلفن اشغاله دوباره میگیرن!!" پس حمید دوباره گرفت و اینبار موفق به شنیدن بوق آزاد شد و من همینجور داشتم آرزو میکردم که این معلم بزرگوار بگه نه من دیگه وقت ندارم و بذارین یه روزِ دیگه و اینا! اما صد حیف که گفت اشکالی نداره!! و ما راه افتادیم ...
نوین مادر ترو خدا بقیهاش رو هم بنویس. من از فکر اینکه اونجا چه اتفاقاتی افتاده خندهام میگیره. ولی من میدونم تو یه روزی خواننده بزرگی میشی. به جان خودم جدی میگم بهت میاد اوپرا بخونی.
ReplyDeleteاکثرا چیزی که ما می خوایم نمی شه!
ReplyDeleteواسه همین تو رفتی آواز!
منتظر باقیشیم
زوووووووووووووووود!
راستی چند روز مونده؟!
:)) به به پس این قصه سر دراز دارد!!
ReplyDeleteهمسن های تو بودم. بلیط قطار گرفته بود پدرم که برویم آبادان. ساعت 16. بلیط را آورد و گفت ساعت 6 عصر است. دو هفته تمام بلیطها روی تاقچه بود و همه مان دیدیم و همه هم می گفتیم ای بابا 6 عصر خیلی ساعت شلوغیه باید زود راه بیافتیم! ساعت 4 عصر راه افتادیم سمت راه آهن. کنترل چی بالاخره از خواب خرگوشی بیدارمان کرد. یک اشتباه لپی خانوادگی!!!
ReplyDeleteخانم خواننده . ما هم شما رو دوست داریم هم مامان نازنینتون رو .... زود تعریف کن دخترجان ...
ReplyDeleteمنتظریما
ReplyDelete