خانم خیلی کوچک زیبای خوش ذوقی در یک گوشه ی این دنیا زندگی میکند، که پیشترها گیسوان بلندی هم داشته، اما دیو بی شاخ و دمی به اسم سرطان ناگهان سر و کله اش پیدا شده و گیسوانش را دزدیده.
خانم کوچولوی ما امروز بعد از یک عالم دوره ی سخت شیمی درمانی و حال آشوب و رنجور و محرومیت از معمولی ترین حقوقش، مثل دم اسبی بستن موی سر یا چیزبرگر خوردن، زیر تیغ جراحی رفته.
از ته دل امیدوارم به محکم ترین شکل ممکن بتواند بیماری اش را محو کند؛ طوری که هیچوقت دیگر حتی اسمش را هم نشنود.
.
از روزی که دورادور احوال دختر کوچولو را دنبال کرده ام و امروز خیلی خیلی بیشتر، خیالم همه ش پرواز میکند میرود مینشیند وسط بیمارستان محک مثلن، پیش بچه هایی که توی همین مملکت خودمان گرفتار این دردسر زشت هستند، اصلن بچه های ده کوره های دور که شاید حتی به خاطر هزینه های سرسام آور درمان سراغ درمان هم نرفته باشند؛ شاید بدتر، حتی از دنیا بروند بی آنکه بفهمند دردشان چه بوده.
هر بار برای کوچک آشنای خودمان کمی خوشحال میشوم که بین دستان توانمندیست حتمن. که آدمهای زیادی کمکش میکنند، که بیماری اش را شکست میدهد و تمام میشود میرود پی کارش.
هربار هی غصه دار تر میشوم برای همه ی آنهایی که خیلی زیادند و خیلی محروم.
هربار به این فکر میکنم که آیا روزی میتوانم هرچند کوچک کمکی باشم برای بی دردتر زیستنشان؟
.
نوهی خالهی پدرم به تازگی ازدواج کرده. انگار اواخر خرداد قرار است عروسیشان را جشن بگیرند.
دیشب میشنیدم که پدر به نقل از پسرخاله اش از هزینه های عروسی مذکور میگفت. هنوز بهت زدهام از ارقام.
بهت زده تر از اینکه کسانی چنان حجمی از پول را حاضر شوند یک شبه به معنای واقعی کلمه دور بریزند.
از صبح دارم به این فکر میکنم که چرا مثل مراسم عزا، هزینه ی عروسی را هیچکس صرف خیریه نمیکند؟ اینطوری که خیلی شادی در شادی تر است.
اگر واقعن آدم بخواهد به مناسبت شروع یک زندگی خرج عظیمی بکند، خوشحال و راضی کننده تر نیست که مثلن در جهت بهبود حال چند کودک سرطانی باشد تا سیر کردن شکم سیر دوست و آشنا؟