عرضم به خدمتتون که پیرو حال بد و سردرد و تهول به دکتر مراجعه کردیم و معلوم شد بنده نزدیک بین هستم، لذا دیشب قرار شد که امروز صبح بلند شویم برویم پی ابتیاع عینک!
لکن صبح شد و ما نرفتیم که. هی خوابیدیم خوابیدیم تا زنگ در به صدا در آمد. کی بود؟ ممد آقا!
ممد آقا،که باغبان بازنشسته ی شهرداریست، انسانیست که از حدود شانزده هیوده سالگی تا وقتی مادربزرگ من وجود داشتند، هفته ای یک بار یا شاید هم بیشتر برای کمک در امور خانه و باغچه و اینها به خانه ی مادربزرگه و دیگر نزدیکان سر میزدند.
الان هم که هفتاد و خرده ای سال سن دارند کماکان هفته ای یکبار به شرکت آقای پدر میروند، هرچند کمک چندانی از دستشان بر نمی آید. کمی غر میزنند و میروند گویا.
خلاصه ممد آقا حدود ساعت یازده تشریف آوردند و طبق عادت معهود دو بسته شیر نایلونی هم برایمان آوردند و یک بسته شکلات به خاطر سال نو که نمیدانم چرا شور بود!
ما هم نزدیک یک ساعتی نشستیم پای صحبت ممد آقا و با هم چای خوردیم و عید دیدنی نمودیم. ممد آقا نزد ما خیلی عزیز است. بله.
بعد که ممد آقا رفت، ظهرانه ی مفصلی خوردیم-البته مفصل تنها از نظر کمیت وگرنه همان نان و پنیر و چای بود- و راجع به امر خطیر عینک صحبت نمودیم که پدر گرامی فرمودند بریم بریم. حالا مثلن وسط چای اولشان بود ها!
بعد خلاصه قرار شد بعد از ظهرانه برویم سراغ عینک.
آنوقت مادر خاطرنشان کردند که خالجون هم امروز نشسته اند و باید رفت دیدنشان. همینطوری کلن. بعد پدر به حالی اورکاطور و بسیار خوش و عرفانی پیشنهاد فرمودند که لباس بپوشید برویم عینک بخریم، از آنجا مستقیم برویم دیدن خاله جان.
بنده طبعن :|
ما البته چندان جدی نگرفتیم مسئله را و به ادامه ی نان و پنیر پرداختیم. بعد ها اصرار روی جریان عیددیدنی چند برابر شد و من و مادر حال و حوصله مخالفت نداشتیم و داشت به سمت مسائلی نظیر من که راننده تون نیستم بریم عینک بعد برگردم تو رو بذارم خونه بعد باز بریم طرف خالجون و اینها کشیده میشد که قرار شد بحث نکنیم و بیخیال شویم و پدر هم پیشنهاد دادند که بگذار خاطره این روز به عنوان یک روزی که من حرف پدرم را گوش دادم و رفتم خانه ی خاله جان ماندگار شود.
اصرار هم داشتند که کلن ده دقیقه طول میکشد که خب آخه مجبورید؟ نمیشود آدم برود سک سک کند بیاید که!
البته بنده هم ته دلم بدم نمی آمد بروم دیدن خالجون چون یک طورهایی تنها یادگار زنده ی مامانجون است. یعنی تنها کسیست که آدم را یاد مامانجونش می اندازد. و خب متأسفانه کاملن محتمل است که تا سال دیگر هم نباشد. کاشکه باشد البته. بعد این پدر مادر من دخترشان را نمیشناسند انگار. یعنی دلیل اصلی من این بود که این شکلی که نمی آیم من و طول میکشد حاضر شوم و وقت تلف میشود و آنها میگفتند خیلی هم خوبه و یک چیزی بپوش برویم دیگر زود. در این حد که کفش ورزشی بپوش برویم! کام آن!
خب من امکان ندارد جایی که هزار سال است نرفته م و ممکن خیلی آدمهایی را ببینم که هزار سال است ندیده ام و مثلن تصویرشان از من در دوران جنینی ام گیر کرده، با سر و وضعی "همینطوری" بروم. چون من یک خانم جوان قرطی میباشم!
در نتیجه یک مقدار پروسه ی حاضر شدن بنده طول کشید به جایش با دلی خوش و قلبی مطمئن و کفش هایی خوشرنگ و پاشنه بلند راهی خانه ی خاله شدیم.
خالجون بزنم به تخته با آن همه سنشان خیلی عزیز و خوب و سرشار از زندگی بودند. و بنده از اول تا آخر همینطوری با نیش باز نشسته بودم کنارشان تماشایشان میکردم.
بعد از حدود نیم ساعت وقتی یک سری مهمان دیگر آمدند ما رفع زحمت کردیم و به رسم ایام قدیم از ظرف تخم مرغها به من تعارف کردند که بنده هم خوشگل ترینشان را برداشتم خیلی شاد و خوشحال. تمام طول راه هم در حال تماشای تخم مرغ زردچوبه ای خود بودم!
از آنجا راهی خیابان فلسطین شدیم، در حالی که هیچ عینک فروشی خاصی مد نظرمان نبود، ماشین را پارک نموده و همینطور شروع کردیم به قدم زدن به طرف پایین. با آن پاشنه ها. خیلی شیک و خوشحال.
بعد حتی به ویترین ها نگاه هم نمیکردیم ها. یعنی من جدن نمیفهمم چرا آنهمه باید راه میرفتیم قبل از اینکه برویم توی یک مغازه! خب چرا نرفتیم توی همان اولی؟
جانم برایتان بگوید که در جریان همین قدم زنان، یک جایی از پیاده رو که آسفالت تبدیل به موزاییک شده و اختلاف سطح خیلی خیلی شدیدی پیش آمد بود، پاشنه ی کفش بنده گیر کرد آن وسط و عینهون یک کاسه شیربرنج پخش زمین شدم. پخش ها! همچین خیلی شیک و خاکی شده بودم.
سرتان را درد نیاورم آخرش رفتیم یک عینک گردالی خوبی سفارش دادیم و خوش و خرم تمام آن راه ناهموار رفته را برگشتیم.
درون ماشین بنده متوجه شدم که نیست تخم مرغ را آخرسر گذاشته بودم توی کیفم، خودم هم بعدن افتاده بودم روی کیف، له شد طفلک.
فردا هم میخواهم بروم خیلی ریلکس و خوشحال قلمچی بدهم ببینم چطورم کلن. به سان که نه، به عنوان انسانی که نصف دوران طلایی نوروز و حتی قبلترش را به بطالت گذرانده!
Tuesday, March 26, 2013
همینطوری، از محمدآقا تا پایان تخم مرغ!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
که بگذار خاطره این روز به عنوان یک روزی که من حرف پدرم را گوش دادم و رفتم خانه ی خاله جان ماندگار شود.
ReplyDelete:)))))
دلمان برای این نوشته هایت حسابی تنگ شده بود ها
ReplyDelete