به عنوان آدمی که خیلی چیزها را -به خصوص در یک سال و نیم اخیر- نصفه نیمه ول کرده باید بگویم دلم تنگ شده بود برای داستانی که از وسط خانه و خیابان دامنم را دو دستی بچسبد بکشد بیاورد بنشاندم توی اتاق، بگوید بیا بیا بازم برات بگم.
یا وقتی نشسته ام توی اتاق از آن گوشه طوری نگاهم کند با لبخند کجکی و ابروهای پیچ خورده اش ، که نتوانم سکوتش را تاب بیاورم.
:D
مرسی آقای شهسواری :)
No comments:
Post a Comment