دشمن خواب میشوددشمن خواب میشوددشمن خواب میشود
دیدهی منبرایتو
Wednesday, December 28, 2011
Tuesday, November 22, 2011
It's all a matter of how YOU are
Cloudy weather is like alcohol.
If you're happy & shiny, it will make you feel so romantic, cheerful and great. But it's enough to be a teeny tiny bit dark and twisty inside and what you'll feel is sheer misery.
Listen:
Cloudy-Simon&Garfunkel Sunday, November 20, 2011
It's all about the H T U Я T
Larry: So Anna tell me your bloke wrote a book. Any good?
Alice: Of course.
Larry: It's about you isn't it?
Alice: Some of me.
Larry: Oh? What did he leave out?
Alice: The truth.
DAN: Why didn't you lie to me?
ANNA: Because we said we'd always tell each other the truth.DAN: What's so great about the truth? Try lying for a change. It's the currency of the world.
Dan: When I get back, please tell me the truth.
Alice: Why?
Dan: Because I'm addicted to it. Because without it, we're animals. Trust me.
.
Alice: I don't want to lie. I can't tell the truth. So it's over.
Monday, November 7, 2011
Tuesday, November 1, 2011
همهی معلمهای من-7
یک معلم ادبیات داشتیم، به شدت بر این عقیده بود که فعلها دو دوستهاند: 95 درصد فعلها گذرا، و 95 درصد دیگرشان ناگذرند. 5 درصد هم آن وسط باقی میماند که آن 5 درصد دو وجهیاند!
خب به هر حال خوشحالیم که معلم ریاضی نبودن ایشون :دی
Saturday, October 1, 2011
همهی معلمهای من-6
یک معلم فیزیک داریم؛ یکی از تفریحاتش این است وسط کلاس میرود توی راهروی بین کلاسها قدم میزند و با چهرهای مثال دو نقطه دی در حالی که از جلوی پنجرههایی که کلاسها رو به راهرو دارند رد میشود، با بچههایی که سر کلاسهای معلمهای دیگر نشستهاند بای بای میکند!
Monday, September 19, 2011
Sunday, September 11, 2011
Sunday, August 28, 2011
Monday, August 22, 2011
That goooood doctor
"...من نمایشنامهای را که روی صحنه، و در جریان تمرین بازیگرها حک و اصلاح نشده باشد، نمایشنامهای نمیدانم که آمادهی چاپ باشد..."
چخوف
Sunday, August 21, 2011
Tuesday, August 16, 2011
همهی معلمهای من-5
یک معلم زبان داریم کلاسش را دقیقاً طوری شروع میکند که مجری، برنامه کودک را.
Saturday, August 13, 2011
با آب طلا بنویسن اینو بزنن به اینور اونور همینطور هی!
Leonard: So, tell us about you.
Penny: Um, me? Okay - I'm a Sagittarius, which probably tells you way more than you need to know.
Sheldon: Yes - it tells us that you participate in the mass cultural delusion that the sun's apparent position relative to arbitrarily defined constellations at the time of your birth somehow affects your personality.
The Big Bang Theory-Pilot
Wednesday, August 10, 2011
Sunday, August 7, 2011
Thursday, August 4, 2011
همهی معلمهای من-3+1
همان معلم ادبیات هست که داریم، آخر کلاسش میگوید " نهخسته بچهگان" بعد از در که دارد میرود بیرون بای بای کنان میگوید "خدافظی" و /ی/ِ آخر خدافظی را میکِشد. *
راضیام ازش!
* یعنی میگوید خدافظییییی!
راضیام ازش!
* یعنی میگوید خدافظییییی!
Monday, August 1, 2011
اعترافات غیرارگانیک
جمعه با یک عده آدم خوب رفتیم روی پشتبام خانهی هنرمندان، توی سالن انتظامی "اعترافات غیرارگانیک" اشکان جنابی را دیدیم؛ سومین مونولوگ از مونولوگهای تابستانهی لیو.
اعترافات غیرارگانیک، روایتهای درهم و برهم یک ( من الان میخواستم بگویم روایتهای درهم و برهم یک چیِ خوشسخن است دربارهی چی بودهگی!ولی بعد فکر کردم یک وقتی این مونولوگ به اجرای عمومی میرود، بعد آمدیم یک نفر که این پست را خوانده بود خواست برود نمایش را ببیند، آنوقت من یک مقداری از ماجرا را لو دادهام. از آنجا که انسانی هستم بینهایت حساس به لوث شدن کوچکترین جزئیات، وجدانم اجازهی توضیح بیش از این را نمیدهد! یاه یاه!)
موجود فوقالذکر از دانستههایی که در زندگی طولانیاش کسب کرده میگوید. او سعی میکند مخاطبِ ساده را از پیچیدگیهای اغراق آمیز دنیا آگاه کند و چشم و گوش آدمهای معمولی را نسبت به نحوهی ادارهی دنیا باز کند و در همین حال، با لحن و حرکاتش خیلی از آدمهایی را که این روزها از دستشان حرص میخوریم، برایمان به صورت ظریفی تداعی میکند.یا بهتر بگویم، آدمهایی که این روزها دیگر توان حرص خوردن از دستشان را نداریم و فقط بهشان میخندیم .
با یک نگاه به پیراهن اشکان جنابی، فکر کنم راحت میتوانید دمای سالن را حدس بزنید. میخواستم بگویم خوبی این مونولوگها این است که حتی آدمی که برای اولین بار آمده بود و با شرایط آشنا نبود و مجبور شده بود روی زمین بنشیند هم آخر کار با یک لبخند پرشور میگفت:" ولی میارزید به تماشایش! "
Sunday, July 31, 2011
همهی معلمهای من-3
یک معلم زمین داریم، از مردم خطهی زیبای شمالغرب کشورمان است. این را صرفاً به خاطر این گفتم که بتوانید فضای خط بعد را از لحاظ گویش بهتر تصور کنید، وگرنه هیچ ربطی به هیچی ندارد!
جلسهی اول آمد گفت کتاب دارید؟ گفتیم نه! گفت خب پس کتابهایتان را باز کنید!
جلسهی اول آمد گفت کتاب دارید؟ گفتیم نه! گفت خب پس کتابهایتان را باز کنید!
Thursday, July 28, 2011
از سری جذابیتهای همین جایی که درش زندگی میکنیم
هیچ میدانستید داشتن کارت اهدای عضو در ایران پشیزی ارزش ندارد و اصلاً هم به شما ربطی ندارد که اعضایتان را چه میکنند و این کارت جنبهی قانونی ندارد و فقط جنبهی تزئینی (مثلاً برای قشنگی کیف پول) دارد و در هر صورت رضایت اولیای دم است که مهم است و اصلاً به خود آدم چه و اینها؟
Tuesday, July 26, 2011
حقیقتاً چه فکری کردی؟
دلم میخواد اونی رو که بغل دست ویرگول، ريال گذاشت پیدا کنم، بشینم یه چند دقیقه حسابی به سر تا پاش نگاه کنم، بعد تو چشماش زل بزنم ، بدون هیچ کلامی، با نگاهی پرسشگر، سرمو به چپ و راست تکون بدم. مشخصاً خیلی دارم در اون لحظه خودمو کنترل میکنم که نابودش نکنم!
Sunday, July 24, 2011
همهی معلمهای من- بیمارستانِ محل تحصیل!
از هشت دبیر، چهارتایشان را مطمئنم پزشکی خواندهاند. بعد انتظار هم دارند بچهها انگیزه پیدا کنند، درس بخوانند، دکتر شوند!
Thursday, July 21, 2011
همهی معلمهای من-2
یک معلم ادبیات داریم، ولش کنی میگوید اصلاً ادبیات را خودش اختراع کرده!
Monday, July 18, 2011
This prison where i live
در ممکلتی زندگی میکنیم که مردم وقتی ماشین امداد خودرو هم از دور میبینند تنشان میلرزد!
Saturday, July 16, 2011
همهی معلمهای من-1
یک معلم معارف داریم یک پا استند آپ کامدین است برای خودش. طفلکی استعدادهایش در مسیر شکوفایی نیافتادهاند...
Thursday, July 14, 2011
به سلامتی خانم مهننس
دانشگا قبول شده بچچچم
تو بلاد کفر
میخواد مهمار بشه
همونموقع که هفت سالش بود هم میخواست مهمار بشه
مث بابای من
منم میخواستم جراح قلب بشم
مث بابای اون
اون داره میره که معمار بشه
من مطمئن نیستم بخوام جراح قلب بشم. ولی دلمم میخواد همون فانتزی شیش سالگی خوش خیال واقعی بشه!
خیلی مبارکش باشه خلاصه
خیلی خیلی
اصن یه طوری خوشحالم انگار خودم دارم میرم دانشگاه
نیس یه بغل حسابیش بکنم
کلی با هم شادی کنیم
ولی به هر حال از همین راه دور دست و جیغ و بپّر بپّر و شادی
قربونش برم کلی
تو بلاد کفر
میخواد مهمار بشه
همونموقع که هفت سالش بود هم میخواست مهمار بشه
مث بابای من
منم میخواستم جراح قلب بشم
مث بابای اون
اون داره میره که معمار بشه
من مطمئن نیستم بخوام جراح قلب بشم. ولی دلمم میخواد همون فانتزی شیش سالگی خوش خیال واقعی بشه!
خیلی مبارکش باشه خلاصه
خیلی خیلی
اصن یه طوری خوشحالم انگار خودم دارم میرم دانشگاه
نیس یه بغل حسابیش بکنم
کلی با هم شادی کنیم
ولی به هر حال از همین راه دور دست و جیغ و بپّر بپّر و شادی
قربونش برم کلی
Tuesday, July 12, 2011
گلنگری گلن راس
Haven't been sleeping enough and need some sleep, but still wanting to hang out with friends?
Your life has been so exciting lately and you need something boring to balance it?
Go watch Glengarry Glen Ross in theater.You can sleep during the whole thing and be with friends afterwards, OR you can struggle to stay up during the show and get 160 perfect minutes of boredom!
Wanna make the suffering worse? Watch the 1992 movie before going to the theater and then watch Parsa Pirouzfar in a role that Al Pacino played in the movie.
Your life has been so exciting lately and you need something boring to balance it?
Go watch Glengarry Glen Ross in theater.You can sleep during the whole thing and be with friends afterwards, OR you can struggle to stay up during the show and get 160 perfect minutes of boredom!
Wanna make the suffering worse? Watch the 1992 movie before going to the theater and then watch Parsa Pirouzfar in a role that Al Pacino played in the movie.
پس از تحریر: میدانم که این نوشته زیادی تند شده. میدانم که پارسا پیروز پیروزفر را نباید با آل پاچینو مقایسه کرد. اصلن فیلم را نباید با تئاتر مقایسه کرد، هر چند دیدن فیلم ناخودآگاه روی قضاوت آدم تاثیر میگذارد.
میدانم از حق نگذریم رضا بهبودی ماجرا خوب بود. نمیدانم البته شاید هم من چون دوستش دارم این را میگویم.
ولی خب دلم میخواست بنویسمش، هر چه باشد خیلی لذت نبردم!
پس از پس از تحریر! از اتاق فرمان به من اشاره کردند که نظرم را به طور کلی نگویم جزئی بگویم.
گلنگری گلن راس "خیلی" بد نبود. ولی خب من دوستش نداشتم آقاجان!
اول از همه از همان صحنهی اول، به نظرم آمد کارگردان خیلی نقشی در هدایت بازیگر ها نداشته. رضا بهبودی خوب بود و خب زیاد عجیب نبود، ولی نفر مقابلش، که نقش جان را بازی میکرد، مصنوعی بود. اصلاً این حس را به آدم القا نمیکرد که توی آن موقعیت قرار گرفته. به میز و گاهی سالادی که جلویش بود زل میزد و دیالوگهایی را که حفظ کرده بود بازگو میکرد.به قول یکی از دوستان فقط خوب سالاد میخورد.در بقیهی صحنههای بی میز و سالاد هم کماکان مصنوعی بود البته.
کاراکتر جرج آرانو که سیاوش چراغیپور بازی میکرد به نظرم زیادی اغراق شده بود و بیش از حد ابله میزد. یک طوری که عکسالعملها و اداهایش از وسط به بعدِ مکالمهی او با هومن برقنورد به نظر لوس و زیادی میآمد. شاید باید جور دیگری روی مشخص تر کردن ضعفهای این شخصیت کار میشد. نمیدانم.
پارسا پیروزفر هم البته باید بگویم خوب و قابل قبول بود و نهایت سعیش را به نظر میآمد دارد میکند، ولی به هر حال من با اینکه اصلن بیحوصله هم نبودم، مانده بودم بخوابم یا بروم بیرون یک هوایی بخورم و اصلن جذب نشدم حالا سعی میکنم باز هم فکر کنم ببینم چرا. اگر به نتیجهای رسیدم میآیم مینویسم!
Sunday, July 3, 2011
یک مونولوگ به یاد ماندنی
من آدم مونولوگ ندیدهای هستم.نه، بودم.
هیچوقت هم تصور جالبی از نمایشهای تک نفره نداشتم. یعنی راستش قبل تر تر ها تصور جالبی نداشتم، جریان هنگامی بدتر شد که توی سریال فرندز چندلر گیر آن وان اَکت شویی افتاد که وقتی جویی میخواست روی پشت بام مهمانی بگیرد بلیتش را برای بچهها گرفت که آنها در خانه نباشند و از قضای روزگار فقط چندلر بیچاره بود که از مهمانی خبردار نشد و به تماشای آن مونولوگ نشست و... که دیدن این اپیزود هم بر میگردد به حداقل سه سال پیش . شاید هم بیشتر.
خلاصه من هیچوقت فکر نمیکردم که روزی بخواهم به تماشای یک مونولوگ بنشینم، تا وقتی که با گروه تئاتر لیو آشنا شدم.
گروه لیو، از سال هشتاد و هفت، یک پروژهای را شروع کرد به نام پروژهی مونولوگ. هدفشان میگویند این بود که متنهای تک پرسوناژه برای اجرا تهیه کنند و کیفیت منابع ایرانی و جدید مونولوگ را با توجه خاص به آن به عنوان ابزار آموزش بازیگر بالا ببرند و برای همین 12 همایش در 12 ماه با محوریت مونولوگ برگزار کردند. در بخش های مختلف اجرای مونولوگ منتخب لیو ، سخنرانی ، گفتگو و ترجمه متون و مقاله های پژوهشی .
خلاصه این دوازده تا نشست برگزار شد و پشتش هم یک سری مونولوگ های دیگری اجرا شد و یک عدهای نشستند راجع به آن مونولوگها صحبت کردند و با دقت بررسی کردند و این کارها و من هم همینطور برای خودم در خواب غفلت به سر میبردم تا یک جایی از آخرهای سال 88 که فکر کنم تنها اتفاق دوست داشتنیاش این بود که دیدم تئاتر میتواند خیلی هم دور نباشد از زندگی آدم.
من انسان جو گیری هستم کلاً. یعنی مثلن اگر از یک نفر یک آهنگ بشنوم و آن را دوست داشته باشم به هر ضرب و زوری شده همهی آلبومها و تک آهنگهایش را گیر میآوردم یا اگر از یک کارگردان یا بازیگر سینما خوشم بیاید باید مواظب باشم خودم را باهاش خفه نکنم... خب در عنفوان جوجه سالگی به آقا معجونی و گروه لیوش خیلی علاقهمند شدم. و خب همینطور یک مدت توی خبرنامه سایتشان ولو بودم و به دلایل شخصیتی چند خط پیش، به پروژهی مونولوگشان هم علاقهمند شدم.
اما از بد روزگار خرداد رابطهی من و خبرنامه را قطع کرد و آن موقع نمیدانم چرا فیدش را هم توی گودرم نداشتم . این شد که تابستان پارسال یک مقدار دیر فهمیدم و خیلی خیلی غصه و بعضاً سر مادر محترم را خوردم که مثلن آخ ”جهان چرا از این که هست دورتر نمی رود؟” آخ معجونی، آخ بارون درخت نشین و اینها...و آن نمایشهایی هم که مانده بود جدی گرفته نشد. بعد از عیدِ یک دانش آموز امتحان نهایی دار در یک مدرسهی مسخره هم که خودتان میدانید چه بلبشوییست.(البته در همان بلبشو دایی وانیا را هم دیدم)
ولی این دفعه خیلی سفت و سخت تر چسبیدم به خبرها و خیلی سفت و سخت تر دلم خواست بروم و بالاخره جمعه ده تیر برای اولین بار به همراه یک دوست جدید خیلی عزیز که اگر نبود من به احتمال خیلی زیاد نمایش را از دست داده بودم،به تماشای یک مونولوگ نشستم به نویسندگی و کارگردانی نیما دهقانی و بازی علیرضا کیمنش.
منو تلخک داستان تلخک تلخ و ناراحتی بود که خواسته بود خودکشی کند اما جاودانه شده بود و دربار پادشاهان زیادی را دیده بود و همیشه از اینکه اسباب تفریح جماعتی بود و هیچوقت جدی گرفته نشده بود اذیت شده بود و آخر سر هم با وجود نفرت بی حد و حصرش مانده بود به نگهداری از آخرین پادشاه "پوشالی" جهان.
حالا اینکه منو تلخک راجع به چی بود خیلی مهم نیست. تمام شد رفت. مهم این است که منو تلخک میتوانست کاری کند که منِ مونولوگ ندیده از یک نمایش تک نفره فراری شوم (مثل چندلر!) اما به جایش خاطرهی خوبی برایم درست کرد که باعث شد تصمیم بگیرم حتمن حتمن بقیهی مونولوگها را هم بروم ببینم.
البته این پست به هیچ وجه به منظور پیشنهاد مونولیو به انسانهای دیگر نوشته نشده! باید بهتان بگویم که تابستان است، هوا خیلی گرم است، سالن خیلی کوچک است، سه برابر ظرفیتش بلیت میفروشند. توی سالن از بیرون هم گرم تر است، جای سوزن انداختن نیست. دم میکنید، تصعید میشوید. از همهی اینها گذشته، مطمئن باشید بلیت گیرتان نخواهد آمد و همه همیشه آنقدر خوش شانس نیستند که مزهی تماشای یک مونولوگ بدون بلیت را بچشند!
Wednesday, June 29, 2011
When Your Mind's Made Up*
Addison: "I am changing my life. Now I can walk away angry or I can walk away with your blessing. Either way Richard, I'm going."Private Practice-Pilot
Monday, June 27, 2011
غر ناله افسردگی!
من تا هیژدهم تعطیلم فقد. خب؟
بعد میان به آدم میگن شاید نریم کیش :|
بعد اونوخ من دلم مسافرت دست جمعی خوشگذرونی میخواد
آخر هفتهم که میخوان ورمون دارن ببرنمون گلپایگان
خب این به نظر خوب میاد
اما سخت در اشتباهین
آخه سه نفری قوقولی قوقو راه بیافتیم بریم ور دل عمه اشرف؟
خب تعریف من از خوش گذشتن این نیست. این به نظر من تلف شدن دو سه روز از تعطیلاتِ کمه.
حتا اینترنتم نداریم اونموقع
خلاصه غمبرک زدم یه ور اعصابم ندارم
همینجور دست از پا دراز تر دارم قدم میزنم تو خونه
پشت دستام کشیده میشن رو زمین
گوشامم دراز شدن از اون ور آویزون شدن
عین یه سگ ناراحت
یکی بیاد منو ورداره ببر سفر خوب
آقا اصن تا همین سر کوچه بریم ولی یه هف هش ده نفری باشیم با هم بریم!
Tuesday, June 21, 2011
بعدش که سنی ازش گذشت هم در خانه ی ما وضعیت همانطور ماند!
"جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آن ها اشاره کنی."
صد سال تنهایی اولش
Saturday, June 18, 2011
Tuesday, June 14, 2011
Sunday, June 12, 2011
امید
من به چشمهای
بیقرار تو
قولی که ندانم میتوانم برآوردهاش کنم نمیدهم
ولی
امیدوارم
ریشههای ما به آب
شاخههای ما به آفتاب
برسند
راستی راستی میشود
ما
دوباره
سبز
شویم؟
Damn you Dementors
نشستم اون پست کسرا که حذفش کرده رو خوندم
بعد میبینم یه چیزایی دارن قل قل میخورن رو صورتم
البته منم کم نیوردم
بازبونم وایسادم سر راهشون
حالا گیرم یه چنتاییشونم از دستم در رفتن
زبون توانایی دارم
شوریشونم خوب بود
ولی مسئله اصلی اینجاس
که من که اینطوری نبودم
من اصن سنخیتی با این چیزا نداشتم
اصن خوشمم نمیاد ازین کارا
من آدم شادی بودم
الانم هستم البته
ولی ویت اوکِیژِنال تییِرز
شاد میفهمین چیه؟
مطمئنم نمیفهمین
شاد اونی بود که ما دوسال پیش اینموقع بودیم
حسودیتون شد
الانم هستیم تا چشتون درآد
ولی میخواستم بگم خاک بر سرتون واقعن
خیلی خاک
چون من اینجوری نبودم
Wednesday, June 8, 2011
Thursday, June 2, 2011
misery, it is!
Dear Geology,
I sooo freaking hate you.
Sincerely,
Someone who didn't get to sleep last night due to your damn damn stupid exam
:|
Wednesday, June 1, 2011
استیصال ایتایز!
وقتی خسته هستید حمام نروید
چون
1- همان تو که هستید نمیدانید چطور خودتان را از گردابی که گرفتارش شدهاید نجات دهید
2-وقتی هم که به هزار زور و زحمت بیرون آمدید خیس و پیلیس، باز هم نخواهید دانست بلانسبت چه خاکی...
من به سرم بریزم آخه؟
Thursday, May 19, 2011
y ɿ ɘ v o ɔ ɘ ɿ
"Recovery is not a team sport. It's a solitary distance run. It's long. It's exhausting. And it's lonely as hell."
Grey's Anatomy S7E19
Sunday, May 15, 2011
ɘ l d ɒ ɿ ɘ ƨ i m
"Treating illnesses is why we became doctors. Treating patients is actually what makes most doctors miserable"
House MD-Pilot
Saturday, May 14, 2011
Sunday, May 8, 2011
چطوری کللن؟
یه معلم زیست داشتیم
سر امتحانا میچرخید تو کلاسا،
با لهجهی شیرین هموطنان نواحی مرکز متمایل به شرق کشور میپرسید: " کسی سوال نداره خانوما؟"
بعد خیلی با اشتیاق جمعیتو نیگا میکرد، خیلی هم صبر میکرد
صبر میکرد تا بیشتر بچهها دستاشونو بلند کنن،
بعدش یه لبخند خیلی آروم ملیحی میزد،
سرشو خیلی خیلی ملو به چپ و راست تکون میداد
همچین یه نگاه پیروزمندانهای تمام وجودشو فرا میگرفت،
میگفت: جواب نمیدم خانوما
سوال
جواب
نمیدم
سر امتحانا میچرخید تو کلاسا،
با لهجهی شیرین هموطنان نواحی مرکز متمایل به شرق کشور میپرسید: " کسی سوال نداره خانوما؟"
بعد خیلی با اشتیاق جمعیتو نیگا میکرد، خیلی هم صبر میکرد
صبر میکرد تا بیشتر بچهها دستاشونو بلند کنن،
بعدش یه لبخند خیلی آروم ملیحی میزد،
سرشو خیلی خیلی ملو به چپ و راست تکون میداد
همچین یه نگاه پیروزمندانهای تمام وجودشو فرا میگرفت،
میگفت: جواب نمیدم خانوما
سوال
جواب
نمیدم
Tuesday, May 3, 2011
زنگ ناهار
الان زنگ ناهار است و من تهِ نیمکتم را چسباندهام به دیوار و تکیه داده ام به دیوار. در حالی که ماتحتم و کفِ پاهایم روی نیمکت هستند و زانوهایم تا ارتفاع ممه هایم بالا آمدهاند و این دفتر روی رانهایم میباشد و آی هَو گات نو آیدیا ابات وات آیم گانا رایت.
مطمئن بودم امروز این ساعت تعطیل می شویم چون پسر معلم زیست مریض است و معلم زیست شش روزی می شود که ساعت دوازده و نیم می رود بیمارستان پیشش و کلاسهایش را می فرستند خانه. اما به ما که رسیده معلم ژنتیک که کللن وقت دارد همیشه ، دارد پا می شود بیاید اینجا روی سر ما خراب شود و تمام دلخوشی من در مورد اینکه کتا می آید دنبالم به یک جایی می رود. کجا مثلن؟ چمدانم. خانه شان.
یادم رفت آن اول بگویم که آرنج چپم هم روی نیمکت پشتی است و سرم و به دست چپم تکیه داده ام. در حالی که دستم پیشانی ام را – که شالگردن بسته ام دورش- پوشش داده. شالگردن پیچیده ام به خودم چون سرم درد می کند و این دیگر موضوع جالبی نیست. چون سرِ من الان شش ماه و یازده روز و چهار ساعت و چهل و پنج دقیقه است که درد می کند. خوشحالم که بغل دستی غایب است و نیست که الان در فاصله نیم متری با من نهار بخورد و حرف بزند و من دیگر نتوانم با لنگ های دراز؟ متوسطم اشغال کنم. طفلکی! الان من نباید خوشحال باشم که دوستم نیست. ها؟ دوستم آیا؟
در کلاس ما سه ستون نیمکت چیده شده که ما بهشان می گوییم ردیف. من میز یکی مانده به آخرِ ردیف اول هستم. از روی میز چهارم ردیف وسط یکی دارد با یک نفر در میز آخر ردیف سوم حرف می زند. راجع به افتادن پنجاه درصد سومی های کل کشور در امتحان نهایی معارف پارسال، می پرسد مگر می شود؟ آن یکی – که یک وقت هایی به من هم نگاه می کند انگار مرا هم می خواهد مخاطب قرار دهد- با یک لحن خیلی قانع کننده ای می گوید چرا نمی شود؟ و ادامه می دهد که حتمن بچه های شهرستانی افتاده اند. و شهرستان ها خیلی زیاد هستند. از شهر ها بیشترند. و یک نفر از توابع سیستان و بلوچستان نمی تواند امتحان هایش را پاس کند. و چون دارد در آن لحظه به چشم های من نگاه می کند، انگار که تایید بخواهد، من سرم را خیلی کم تکان می دهم و شاید نیمچه لبخندی هم زده باشم. که یعنی باشه، تو راس می گی! چون حوصله ندارم دیگر با کسی وارد بحث شوم که بد بخت ها پس رتبه های خوب کنکور چرا نصفشان از نا کجا آباد آمده اند و چرا شما پایتختی ها انقدر فکر می کنید فقط خودتان بلدید درس بخوانید واقعن؟
بجایش دارم این هارا می نویسم و او مطمئنن نمی داند که الان دارد نوشته می شود. یاه یاه.
(یکی از بستگان دور خانواده پدری هم در این مدرسه است که من پیش خودم بهش می گویم فامیل دور. نه که فکر کنید به آن فامیل دور کلاه قرمزی ربطی دارد،نه. فامیل دور است واقعن.)
این فامیل دور هم که عین شبح سرگردان است. هر زنگ تفریح شل و ول می آید توی کلاس ما و با آدمِ نیمکت جلویی صحبت می کند. و مدت هاست روی اعصاب من است متعسسفانه. الان دارند راجع به یک مدرسه ای صحبت می کنند و یک کسی که زیاد درس نمی خواند – نیست خودش خیلی درس می خواند!- و هنر (چه هنری؟) دوست دارد. و دارند فکر می کنند که خیلی بد است که آدم بخواهد همه زندگی اش را بیاندازد "تو خط هنر"!! و خانواده اش نگذاشته اند به هنرستان هم برود چون در هنرستان خیلی همه " داغان" هستند. و حالا می خواهد معماری بخواند. و بطور کلی یک طوری حرف می زنند که یعنی خیلی آدم بد بختی است که هنر دوست دارد و خاک بر سرش طفلکی! و من به این فکر می کنم که چقدر خوانندگی دوست دارم. و چرا اصلن نرفتم هنرستان موسیقی؟ و چی میشد اگر آدم هایی که یک هنری داشتند، کار و زندگی شان هنرشان می بود اصلن همیشه. همه خوشحال تر از اینی که الان هستند می بودند. این را مطمئنم. آخرش هم مطمئنم که یک روز من و دلی می رویم دور دنیا او پیانو می زند و من آواز می خوانم و وی اینت گانا ستارو تو دِت. *
الان زنگ خورد. حالا بچه ها می آیند بالا و معلم ژنتیک می آید و من اصلن حوصله ندارم مقنعه ی خاک بر سرم را سرم کنم. چون معلم مان مرد است. وای وای! و من حالم از همه چیز به هم می خورد وقتی به این چیز ها فکر می کنم...
پوف.
*We ain't gonna starve to death.
مطمئن بودم امروز این ساعت تعطیل می شویم چون پسر معلم زیست مریض است و معلم زیست شش روزی می شود که ساعت دوازده و نیم می رود بیمارستان پیشش و کلاسهایش را می فرستند خانه. اما به ما که رسیده معلم ژنتیک که کللن وقت دارد همیشه ، دارد پا می شود بیاید اینجا روی سر ما خراب شود و تمام دلخوشی من در مورد اینکه کتا می آید دنبالم به یک جایی می رود. کجا مثلن؟ چمدانم. خانه شان.
یادم رفت آن اول بگویم که آرنج چپم هم روی نیمکت پشتی است و سرم و به دست چپم تکیه داده ام. در حالی که دستم پیشانی ام را – که شالگردن بسته ام دورش- پوشش داده. شالگردن پیچیده ام به خودم چون سرم درد می کند و این دیگر موضوع جالبی نیست. چون سرِ من الان شش ماه و یازده روز و چهار ساعت و چهل و پنج دقیقه است که درد می کند. خوشحالم که بغل دستی غایب است و نیست که الان در فاصله نیم متری با من نهار بخورد و حرف بزند و من دیگر نتوانم با لنگ های دراز؟ متوسطم اشغال کنم. طفلکی! الان من نباید خوشحال باشم که دوستم نیست. ها؟ دوستم آیا؟
در کلاس ما سه ستون نیمکت چیده شده که ما بهشان می گوییم ردیف. من میز یکی مانده به آخرِ ردیف اول هستم. از روی میز چهارم ردیف وسط یکی دارد با یک نفر در میز آخر ردیف سوم حرف می زند. راجع به افتادن پنجاه درصد سومی های کل کشور در امتحان نهایی معارف پارسال، می پرسد مگر می شود؟ آن یکی – که یک وقت هایی به من هم نگاه می کند انگار مرا هم می خواهد مخاطب قرار دهد- با یک لحن خیلی قانع کننده ای می گوید چرا نمی شود؟ و ادامه می دهد که حتمن بچه های شهرستانی افتاده اند. و شهرستان ها خیلی زیاد هستند. از شهر ها بیشترند. و یک نفر از توابع سیستان و بلوچستان نمی تواند امتحان هایش را پاس کند. و چون دارد در آن لحظه به چشم های من نگاه می کند، انگار که تایید بخواهد، من سرم را خیلی کم تکان می دهم و شاید نیمچه لبخندی هم زده باشم. که یعنی باشه، تو راس می گی! چون حوصله ندارم دیگر با کسی وارد بحث شوم که بد بخت ها پس رتبه های خوب کنکور چرا نصفشان از نا کجا آباد آمده اند و چرا شما پایتختی ها انقدر فکر می کنید فقط خودتان بلدید درس بخوانید واقعن؟
بجایش دارم این هارا می نویسم و او مطمئنن نمی داند که الان دارد نوشته می شود. یاه یاه.
(یکی از بستگان دور خانواده پدری هم در این مدرسه است که من پیش خودم بهش می گویم فامیل دور. نه که فکر کنید به آن فامیل دور کلاه قرمزی ربطی دارد،نه. فامیل دور است واقعن.)
این فامیل دور هم که عین شبح سرگردان است. هر زنگ تفریح شل و ول می آید توی کلاس ما و با آدمِ نیمکت جلویی صحبت می کند. و مدت هاست روی اعصاب من است متعسسفانه. الان دارند راجع به یک مدرسه ای صحبت می کنند و یک کسی که زیاد درس نمی خواند – نیست خودش خیلی درس می خواند!- و هنر (چه هنری؟) دوست دارد. و دارند فکر می کنند که خیلی بد است که آدم بخواهد همه زندگی اش را بیاندازد "تو خط هنر"!! و خانواده اش نگذاشته اند به هنرستان هم برود چون در هنرستان خیلی همه " داغان" هستند. و حالا می خواهد معماری بخواند. و بطور کلی یک طوری حرف می زنند که یعنی خیلی آدم بد بختی است که هنر دوست دارد و خاک بر سرش طفلکی! و من به این فکر می کنم که چقدر خوانندگی دوست دارم. و چرا اصلن نرفتم هنرستان موسیقی؟ و چی میشد اگر آدم هایی که یک هنری داشتند، کار و زندگی شان هنرشان می بود اصلن همیشه. همه خوشحال تر از اینی که الان هستند می بودند. این را مطمئنم. آخرش هم مطمئنم که یک روز من و دلی می رویم دور دنیا او پیانو می زند و من آواز می خوانم و وی اینت گانا ستارو تو دِت. *
الان زنگ خورد. حالا بچه ها می آیند بالا و معلم ژنتیک می آید و من اصلن حوصله ندارم مقنعه ی خاک بر سرم را سرم کنم. چون معلم مان مرد است. وای وای! و من حالم از همه چیز به هم می خورد وقتی به این چیز ها فکر می کنم...
پوف.
*We ain't gonna starve to death.
Sunday, April 10, 2011
بوستم
دیشب یه جا مهمون بودیم
بعد خانومه قربونش برم راجب چیزای زیادی حرف میزد
یه جاش راجب آمریکا و این حرفا بود و کالیفرنیا
با یه لبخند ملیحی گفتم اِ دلی مام اونجاس
بعد صوبت دوست و اینا شد
میگف این دوستای قدیمی خعلی خوبن و حتمن نیگرشون دار و اینا
هی از دوستاش میگف
که یه گوروهی بودن و این حرفا و خولاصه خیلی کیف میکردن
هنوزم همو میبینن
که همهی دوستانو نیگر دار
بعد اونوخ هرکودوم یه ور ولی بازم خیلی با هم خوشن
بعد خلاصه هی میگف من خیلی دوست نزدیک زیاد دارم و همهی دنیا دوس دارم و اینا
گفتم من همین یه دلی رو دارم
میخاستم بگم میازره به سی میلیارد تا دوست
حرف تو حرف شد نشد
بعد خانومه قربونش برم راجب چیزای زیادی حرف میزد
یه جاش راجب آمریکا و این حرفا بود و کالیفرنیا
با یه لبخند ملیحی گفتم اِ دلی مام اونجاس
بعد صوبت دوست و اینا شد
میگف این دوستای قدیمی خعلی خوبن و حتمن نیگرشون دار و اینا
هی از دوستاش میگف
که یه گوروهی بودن و این حرفا و خولاصه خیلی کیف میکردن
هنوزم همو میبینن
که همهی دوستانو نیگر دار
بعد اونوخ هرکودوم یه ور ولی بازم خیلی با هم خوشن
بعد خلاصه هی میگف من خیلی دوست نزدیک زیاد دارم و همهی دنیا دوس دارم و اینا
گفتم من همین یه دلی رو دارم
میخاستم بگم میازره به سی میلیارد تا دوست
حرف تو حرف شد نشد
Saturday, January 15, 2011
من الان
لم دادهام روی صندلی لهستانی جلوی میزتحریرم که کامپیوتر رویش است و کسی تا به حال پشتش درس نخوانده و همچین خوب تکیه دادهام و پای راستم را یک مقدار خم کردهام و زانوش را به لبهی میز تکیه دادهام و خودش را گذاشتهام روی آن یکی صندلی لهستانی که یک هشتاد سانتی با این یکی فاصله دارد (در اینجا میخواستم بگویم که بیش از یک صندلی لهستانی در خانه داریم.) و پای چپم را هم کاملن دراز کردهام روی همان صندلی لهستانی و چند وقت یکبار سرم را یک شصت-هفتاد درجهای میچرخانم به طرف چپ و شدیدن خیره میشوم به پشتبام قیرگونی شدهی خانهی روبهروی خانه بقلی که سه طبقه از ما کوتاهتر است، تا ببینم برف میآید یا نه، بعد چون از آن یک ذره پشتبامی که معلوم است چیزی دستم نمیآید دنبال جاهای تیرهی دیگر میگردم و به در خرپشتهی ساختمان روبروییِ ساختمان بقلیِ خانهی روبهروی خانه بقلی خیره میشوم که قهوهای تیره است و بخار دودکش خانه روبهروییش کمی باعث شده که محو به نظر برسد و باز هم چیزی نمیبینم و بعد به این نتیجه میرسم که یا برف قطع شده، یا برف ندیدنی میآید. این ماجرا هر دو-سه دقیقه یکبار تکرار میشود!
پوشیدنیهای فراوانی که پایم بود را درآوردهام و الان فقط فقط دوتا شلوارخواب روی هم پایم است، که حداقل سه نفر مثل خودم توی این رویی جا میشوند و انقدر گشاد است که من معمولن دو تکه از کمرش را میگیرم و آنها را به هم فکل میزنم! یک زمانی خیلی قدیمترها، بچههای مدرسه مسخرهام میکردند که به پاپیون(او مای گاد!) میگویم فُکُل! الان هم گمانم هنوز بخندند ولی برایم خیلی چیزها مهم نیست. در صدر آن چیزها بچچههای مدرسهاند. تا یک ربع-بیست دقیقه پیش زیر این دو تا یک جوراب شلواری خاکستری و یک دانه از این فیلان استرچهای سیاه پایم بود و روی این دوتا یک شلوار دیگر! الان هم دلم میخواهد حداقل به جای این دوتا بروم آن دوتا زیری را بپوشم که گرم و مهربان ترند. البته راستش را اگر بخواهید این دو تا مهربان ترند، ولی من بیشتر دوست دارم آن دو تا را بپوشم و هی پاهایم را نیگاه کنم! کتا میگوید تو اگر بخواهی بروی اتریشی آلمانی جایی درس بخوانی با این وضعت نابود میشوی ولی من فکر میکنم آدم به هرحال میتواند سه چارتا جورابشلواری دیگر هم به این مجموعه اضافه کند و سرکند .
هوا تارک شده و دیگر جاهای تاریکِ معلوم از پنجره به درد تشخیص آمدن برف نمیحورند.باید بروم آنور خیره شوم به نور چراغ کوچه.
Wednesday, January 12, 2011
واگویههای ذهن پریشان یک نگارنده
نگارنده بنا بر دلایلی خانه و زندگی را کشیده آورده اینجا.
نگارنده بنا بر دلایلی قصد داشت آن یکی جا را منهدم و نابود سازد.
نگارنده بنا بر دلایلی در حال حاضر از نابود کردن آن یکی جا دست کشیده.
نگارنده ممکن است در آینده اما منهدمش کند.
نگارنده برای چه دارد اینها مینویسد؟ خیلی خواننده دارد آیا؟خیلی مینویسد آیا؟ یعنی میخواهید بگویید دلش به همین چهارتا سابسکرایبر خوش است بدبخت؟خب بی سروصدا جمع کند برود دیگر.عه عه!
نگارنده در ضمن آنقدر دیوانه است که این پست را بداشته آورده این یکی جا هم نوشته.پوف.
نگارنده بنا بر دلایلی قصد داشت آن یکی جا را منهدم و نابود سازد.
نگارنده بنا بر دلایلی در حال حاضر از نابود کردن آن یکی جا دست کشیده.
نگارنده ممکن است در آینده اما منهدمش کند.
نگارنده برای چه دارد اینها مینویسد؟ خیلی خواننده دارد آیا؟خیلی مینویسد آیا؟ یعنی میخواهید بگویید دلش به همین چهارتا سابسکرایبر خوش است بدبخت؟خب بی سروصدا جمع کند برود دیگر.عه عه!
نگارنده در ضمن آنقدر دیوانه است که این پست را بداشته آورده این یکی جا هم نوشته.پوف.
Subscribe to:
Posts (Atom)