Saturday, January 15, 2011

من الان

لم داده‌ام روی صندلی لهستانی جلوی میزتحریرم که کامپیوتر رویش است و کسی تا به حال پشتش درس نخوانده و همچین خوب تکیه داده‌ام و پای راستم را یک مقدار خم کرده‌ام و زانوش را به لبه‌ی میز تکیه‌ داده‌ام و خودش را گذاشته‌ام روی آن یکی صندلی لهستانی که یک هشتاد سانتی با این یکی فاصله دارد (در اینجا میخواستم بگویم که بیش از یک صندلی لهستانی در خانه داریم.) و پای چپم را هم کاملن دراز کرده‌ام روی همان صندلی لهستانی و چند وقت یکبار سرم را یک شصت-هفتاد درجه‌ای می‌چرخانم به طرف چپ و شدیدن خیره میشوم به پشت‌بام قیرگونی شده‌ی خانه‌ی روبه‌روی خانه بقلی که سه طبقه از ما کوتاه‌تر است، تا ببینم برف می‌آید یا نه، بعد چون از آن یک ذره پشت‌بامی که معلوم است چیزی دستم نمی‌آید دنبال جاهای تیره‌ی دیگر میگردم و به در خرپشته‌ی ساختمان روبروییِ ساختمان بقلیِ خانه‌ی روبه‌روی خانه بقلی خیره میشوم که قهوه‌ای تیره  است و بخار دودکش خانه روبه‌روییش کمی باعث شده که محو به نظر برسد و باز هم چیزی نمی‌بینم و بعد به این نتیجه میرسم که یا برف قطع شده، یا برف ندیدنی می‌آید. ‏این ماجرا هر دو-سه دقیقه یکبار تکرار میشود!‏
پوشیدنی‌های فراوانی که پایم بود را درآورده‌ام و الان فقط فقط دوتا شلوارخواب روی هم پایم است، که حداقل سه نفر مثل خودم توی این رویی جا میشوند و انقدر گشاد است که من معمولن دو تکه از کمرش را میگیرم و آنها را به هم فکل میزنم! یک زمانی خیلی قدیم‌ترها، بچه‌های مدرسه مسخره‌ام میکردند که به پاپیون(او مای گاد!) میگویم فُکُل! الان هم گمانم هنوز بخندند ولی برایم خیلی چیزها مهم نیست. در صدر آن چیزها بچچه‌های مدرسه‌اند. تا یک ربع-بیست دقیقه پیش زیر این دو تا یک جوراب شلواری خاکستری و یک دانه از این فیلان استرچ‌های سیاه پایم بود و روی این دوتا یک شلوار دیگر! الان هم دلم میخواهد حداقل به جای این دوتا بروم آن دوتا زیری را بپوشم که گرم و مهربان ترند. البته راستش را اگر بخواهید این دو تا مهربان ترند، ولی من بیشتر دوست دارم آن دو تا را بپوشم و هی پاهایم را نیگاه کنم!‏ کتا میگوید تو اگر بخواهی بروی اتریشی آلمانی جایی درس بخوانی با این وضعت نابود میشوی ولی من فکر میکنم آدم به هرحال میتواند سه چارتا جوراب‌شلواری دیگر هم به این مجموعه اضافه کند و سرکند .‏
هوا تارک شده و دیگر جاهای تاریکِ معلوم از پنجره به درد تشخیص آمدن برف نمی‌حورند.باید بروم آن‌ور خیره شوم به نور چراغ کوچه.‏   

3 comments:

  1. این تهران انقدر برفش بگیر نگیر بود که وقتی برف می آمد من از ترس اینکه نکنه قطع شه دلم نمی خواست دماغم را از شیشه پنجره بکنم و بروم پی کارم. می خواستم تا می بارد من هم نگاه کنم.

    ReplyDelete
  2. چقدر عالی از عهده ی نوشتن احساس و حال و احوالت بر امدی.
    داشتم به این فکر می کردم که هوش رابطه ی مستقیمی با توانایی ی انجام همه نوع کار دارد. به این که آدم باهوش هم شعر نوشتنش خوب است هم برای داستان نویسی مناسب است هم خوب کیک می پزد و هم کارهای زیاد دیگری را به خوبی انجام می دهد. حتا شاید در اختراع کلمه هم"فکل" آدم ماهری باشد.
    هر کلمه ی این "من الان"ات عالی بود و دل انگیز. روان و دوست داشتنی و من به این فکر می کنم که ای کاش درهای آسمان باز می شد و خواهر دوقلوی تو توی بغل من می افتاد و دخترم می شد...

    ReplyDelete
  3. novin! man jeddan behet eftekhar mikonam :***

    ReplyDelete