یکی از شبهای پاییزی ده دوازده سال پیش، من و پدر گرامی به صورت شیکان و پیکان دم در خانهی مادربزرگ و پدربزرگ گرامی ایستاده بودیم و به زنجیر ماشینهای گیر کرده توی ترافیک خیابان خیره شده بودیم و منتظر بقیه بودیم که بیایند پایین تا سوار شویم برویم مهمانی خانهی دخترعموی مادرگرامی.
بعد همانطور که به ماشینها خیره شده بودیم، یک پاترول سیاه رسید دقیقن روبروی آنجایی که ما ایستاده بودیم و به گیر کردن خود در ترافیک ادامه داد.پشت فرمان آن پاترول یک آقای نسبتن تپل-تپل هم نه ها، یعنی همچین صورت تو پر دوست داشتنیای داشت- که یک سبیل کلفت داشت و موهایش و سیبیلش جوگندمی بود و کلن دوست داشتنی بود نشسته بودو در حال گیر کردن درترافیک بود. همانطور که آن آقا به گیر کردن خود در ترافیک میپداخت، در حالی دست راستش به فرمان و آرنج چپش روی آنجایی بود که پنجرهی ماشین میرود پایین، پدر گرامی گل از گلش شکفت و با صدای بلند طوری که آقای دوست داشتنی متوجه شود، گفت: مخلص آقای دیریم دام دام! (در آن لحظه من اصلن به اسم آقای دوست داشتنی توجه نکرده و فقط متوجه وزن آن شدم)
آقای دیریم دام دام هم سلامی کرد و یک چیزی گفت. در آن لحظه من در حالی که قددم یه کم بالاتر از زانوی پدر گرامی بود، به کت ایشان آویزان شده بودم و همانطور که پدر داشت با آقای در ترافیک گیر کرده حرف میزد، یا شاید فقط به هم لبخند میزدند، من هی میپرسیدم کییَن؟ حمید؟ ایشون کییَن؟ این آقا کیه؟کیه؟
در همان اثنا آقای دوست داشتنی لبخند به لب،با لحنی دوست داشتنی تر از خودش به من گفت :" من عموتم، عمو جون.عزیزم، من عموتم!"
از همان موقع بدون اینکه قبل و بعد از آن بار از نزدیک او را ببینم، شد عموی من! همچین بدجوری مهرش به دلم نشست.بعدش همان شب پدر مادر گرامی گفتند این آقا اسمش آقای رئیس دال الف نون الف است و خیلی آدم حسابی است. از بعد از همان موقع من نیم وجبی هروقت عمو را در تلویزیون ها و رادیوهای اجنبی دیدم ذوق کردم. خلاصه بدجوری عمو جان را از همان موقع دوست دارم. و الان که معلوم نیست کجاست دلم همچین یک جورِ متفاوتی ناراحتش است.کلن.