Monday, December 20, 2010

عمو فریبرز!

 


یکی از شب‌های پاییزی ده دوازده سال پیش، من و پدر گرامی به صورت شیکان و پیکان دم در خانه‌ی مادربزرگ و پدربزرگ گرامی ایستاده بودیم و به زنجیر ماشینهای گیر کرده توی ترافیک خیابان خیره شده بودیم و منتظر بقیه بودیم که بیایند پایین تا سوار شویم برویم مهمانی خانه‌ی دخترعموی مادرگرامی.


بعد همانطور که به ماشینها خیره شده بودیم، یک پاترول سیاه رسید دقیقن روبروی آنجایی که ما ایستاده بودیم و به گیر کردن خود در ترافیک ادامه داد.پشت فرمان آن پاترول یک آقای نسبتن تپل-تپل هم نه ها، یعنی همچین صورت تو پر دوست داشتنی‌ای داشت- که یک سبیل کلفت داشت و موهایش و سیبیلش جوگندمی بود و کلن دوست داشتنی بود نشسته بودو در حال گیر کردن درترافیک بود. همانطور که آن آقا به گیر کردن خود در ترافیک میپداخت، در حالی دست راستش به فرمان و آرنج چپش روی آنجایی بود که پنجره‌ی ماشین میرود پایین، پدر گرامی گل از گلش شکفت و با صدای بلند طوری که آقای دوست داشتنی متوجه شود، گفت: مخلص آقای دیریم دام دام! (در آن لحظه من اصلن به اسم آقای دوست داشتنی توجه نکرده و فقط متوجه وزن آن شدم)


آقای دیریم دام دام هم سلامی کرد و یک چیزی گفت. در آن لحظه من در حالی که قددم یه کم بالاتر از زانوی پدر گرامی بود، به کت ایشان آویزان شده بودم و همانطور که پدر داشت با آقای در ترافیک گیر کرده حرف میزد، یا شاید فقط به هم لبخند میزدند، من هی میپرسیدم کییَن؟ حمید؟ ایشون کییَن؟ این آقا کیه؟کیه؟


در همان اثنا آقای دوست داشتنی لبخند به لب،با لحنی دوست داشتنی تر از خودش به من گفت :" من عموتم، عمو جون.عزیزم، من عموتم!"


از همان موقع بدون اینکه قبل و بعد از آن بار ‏از نزدیک او را ببینم، شد عموی من! همچین بدجوری مهرش به دلم نشست.بعدش همان شب پدر مادر گرامی گفتند این آقا اسمش آقای رئیس دال الف نون الف است و خیلی آدم حسابی است. از بعد از همان موقع من نیم وجبی هروقت عمو را در تلویزیون ها و رادیوهای اجنبی دیدم ذوق کردم. خلاصه بدجوری عمو جان را از همان موقع دوست دارم. و الان که معلوم نیست کجاست دلم همچین یک جورِ متفاوتی  ناراحتش است.کلن.


 

Wednesday, November 17, 2010

آل ابات لادی (قسمت اول؟)

 


یک: الان که دارم این چرندیات را می‌نویسم توی مدرسه‌ام. و یک عده بیکار در نیمکت جلویی دارند راجع به برق داشتن آبشار حرف می زنند (من خیلی باکارم که دارم این‌ها را می‌نویسم). و سرم طبق معمول درد می کند و یک جور خسته‌ی مزخرف خواب آلودی‌ام که خب عادی است. چون دیشب چهار ساعت هم نخوابیدم حتتا. چرا؟ چون لادی آمده خانه ما. دیشب تا ساعت دو داشت ور ور با حالت عصبی و صدای بلند  چرت و پرت می گفت از زمین و زمان. و من خوابم نمی‌بُرد و حال خوشی هم نداشتم. احتمالن این قضیه تا بعد از دو هم ادامه داشته. ولی من دیگر خوابم برده بوده. الان معلم آمده سر کلاس و من دیگر حوصله ندارم بنویسم.


 


دو: بله. لادی آمده. لادی قدیم ها خاله لادی بود. اما الان فقط لادی‌ست. چون من بطور کلی با عناوین اینجوری حال نمی کنم. و در ضمن یک طوری هم هستم که حالا این خاله‌م است که باشد! چه گلی کلن به سرم زده ؟ با بقیه مردم چه فرقی دارد؟ خاله ها باید یک گل‌هایی به سر خاهر‌زاده‌هایشان بزنند به هر حال...


من اگر خاله‌ی یکی می شدم، حتمن گلِ سرهای خوبی برایش در نظر می‌گرفتم.


 


سه: می دانید... ؟ لادی حالش خوب نیست. فی‌الواقع لادی چیزیست که به آن می گویند دیوانه. دیوانه‌ی واقعی. نه دیوانه‌ی الکی و دوست داشتنی. دیوانه‌ای که اعصاب ندارد. مدام حرف‌های بی‌ربط می‌زند، کارهای اذیت کننده می‌کند، و اعصاب تو را هم می‌زند داغان می‌کند و این خیلی غم انگیز است. خوب نبودن حال هر کسی غم انگیز است. البته این جمله در مورد بعضی آدم بد ها صدق نمی کند.


 


چهار:بچه‌ها فردا می‌خواهند بروند سینما.از آنجایی که این دوستان من استعداد فوق‌العاده عجیبی در انتخاب مزخرف ترین فیلمها دارند و نظر به این که من کلن با بچه‌های مدرسه حال نمیکنم ترجیح میدادم باهاشان نروم.حالا ترجیح میدهم بروم سر چهارراه شیشه پاک کنم یک دقیقه توی خانه نباشم.مثلن امروز با اینکه روز وحشتناک بیغ بیغی بود از مدرسه رفتن خوشحال بودم، توی ترافیک خوشحال بودم، کلن آدم خوشحالی بودم امروز من...


درنتیجه فردا با خودخواهی تمام اهل بیت را تنها گذارده، میروم بیرون.


 


پنج: فکرش را بکنید ! من دیشب حدود دو خوابم برد. قبل از اینکه خوابم ببرد، یعنی در حقیقت همان وقتی که داشت خوابم می‌برد، لادی آمد توی اتاق من و خودش را چپاند کنار من توی تخت یکنفره‌ی ضعیف و نحیف من که حتا عرض تخته‌ی زیرش از عرض تخت کوچکتر است، و زیر آدم در طرف راست تخت خالی‌ست و کمرش داغان می شود. می‌خواست پیش من بخوابد چون ... چون چی؟ ! چون همان بند بالا. بعد کتی آمد به روش زیرکانه‌ای بردش تا چایی‌اش را بخورد. و به حرف های بلند بلندش ادامه بدهد. و من طوری خودم را روی تخت ولو کردم و فراخ شدم که پشه هم فکر اینکه بخواهد کنارم بخوابد را نتواند بکند.


دقیقن عین یک "ایکس" ِ بزرگ و گشاد خوابیده بودم.


 


شش: صبح ساعت نمی‌دانم پنج شده بود یا نه که لادی آمد به شدت خودش را چپاند کنار من چون آدم هر قدر هم که توانا باشد، باز هم نمی تواند شکل ایکس ِ فراخ را مدت زیادی بعد از خوابیدنش حفظ کند. و جانم را از تمام منافذ وجودم بیرون کشید. و چشمتان روز بد نبیند، لادی از آن موقع تا شش و نیم درِ گوشِ من حرف زد. گفت خیلی دلش می‌خواسته بیاید پیش من بخوابد چونکه " آی لاو یو سو ماچ دارلینگ" ولی کتی نگذاشته و گفته بچه‌م بیدار می‌شود.


یک طوری می‌گفت انگار کتی الکی گفته و الان که آمده مگر منِ بدبختِ ناله‌زده‌ی خاک بر سر بیدار شده‌ام اصلن؟!


بعد انواع و اقسام حرف‌ها را زدو مثلن اینکه "آی لاو یو دارلینگ" مال یک فیلم هندی است که دخره و پسره دور هم میگشته‌اند و می‌رقصیده‌اند و می‌گفته‌اند آی لاو یو دارلینگ و او فیلمش را داشته و چقدر قشنگ بوده و او به فلان کسک گفته بوده که فیلم را برای او کپی کند و او کرده فولی بعدن توی اسباب کشی شکستهو من چطور یادم نیست چنان فیلمی را چون لادی نشانم داده و عجیب است که من یادم نیست...آخر کی من کدام فیلمی را در مجاورت تو دیده‌ام که این یکی را؟! ولی خب لادی یادش است که در خانه‌ی خودشان این را برایم گذاشته پس قطعن و یقینن این اتفاق افتاده و شکی درش نیست...لادی خیلی چیزهای دیگر هم دقیقن یادش است...


 


الان خسته‌ام شاید یک وقت دیگر بدبختی‌های فرود آمده را به طور کامل شرح دادم تا مرغان آسمان همانطور که پرواز میکنند زار زار به حالم گریه کنند و اشکها و محتویات بینی‌شان بریزد روی سر و کله‌ی آدمهای روی زمین و همه‌ی آدمهای روی زمین عصبانی شوند و علت امر را جویا شوند و آخر سر به من برسند و فحشم بدهند...


 


هفت:می‌گویید هفت خوب است و اینها، یک نیرویی آدم را مجور میکند به هر ضرب و زوری به هفت برساندش.



 

Monday, November 15, 2010

Grrrr

بیاین مارم سوراخ کنین یه دفه با اون دریلتون


بیاین مارم بکنین جامون بخچال بذارین


دِ له کردین آخه مارو


کبود شدیم


پدرمونو در آوردین


بله


الان پدر ما در اومدن و نمیدونن از کجا در اومدن و به کجا باید برن و اصلن وضعیت خوبی نیست


زندگی نداریم دیگه اصن اعصاب نمونده برامون


داغونیم به خدا


صدای تلویزیونمونو نمیشنویم حتتا


با هم میخوایم حرف بزنیم باید فریاد بزنیم


بیاین اقلن اونی رو که باهاش این صداها رو در میارین بکنین تو جمجمه‌ی ما


مغزمون سوراخ شه بمیریم راحت شیم

Friday, September 24, 2010

اولم پاییز

 


ساعتِ شش و ربع یا ده دقیقه ساعت زنگ زد


در کمتر یا بیشتر از یک دقیقه بعدش پدر گرامی آمد دم در اتاق که یعنی پاشو. نمیدانم حرف خاصی هم زد یا نه من خودم از نیم میلیمترِ باز لای چشم راستم دیدمش دم در اتاق و خودم یک چرت و پرتی لابد گفته‌ام که یعنی بیدارم و ادای بیدارشدن در آورده‌ام. که نبوده‌ام یقینن! یعنی اصلن نمیدانم کی چی گفته. خودم قاعدتن بیشتر از حد یک همممم تلاشی نکرده‌ام. روی قاعده کلن اگر بخواهیم پیش برویم پدر گرامی دم در که آمده یک قربونت برمی هم گفته، که یعنی بیدار شو یا مثلن:" اِ؟ خب... قربونت برم." که یعنی خیالم راحت، بیداری! چون پدر گرامی پدر مهربان و بعضن بچه لوس کنیست و کم قربان بچه‌اش که من باشم نمیرود. بعدش دقیقن یادم می آید که یکسری کلمات صددرصد بی‌ربط و بی معنایی در ذهنم به خودم گفتم که مضمونشان این بود که ده دقیقه‌ی دیگر هم بخوابم به جایی بر نمیخورد. به جان خودم دقیقن یادم می آید که کلماتی که در سر من گفته شدند کاملن بی معنا بودند. اغراق نمیکنم.


کجا بودم؟ پدر گرامی پس از حصول اطمینان از بیدار بودن من طرف آشپزخانه رفت تا نانی چیزی در بیاورد و من کماکان وقتی او نزدیک اتاقم بود ادای یک انسان در حال بیدار شدن را درآوردم و به محض اینکه مطمئن شدم سمت دستشویی میرود ملافه را روی خود کشیده، تخت خوابیدم. به معنای واقعی کلمه! خواب هم دیدم حتی...بعد از مدتی باز سر و صدای پدر گرامی را شنیدم و دیدم دیگر آبروریزیست و پاشدم نشستم روی تخت و یک نفس-خمیازه‌ی عمیییق کشیدم و صدای خِس زیبایی از جانب ریه‌ام شنیدم. ریه‌ی عزیز خودش هم از این کار بی موقع و عبث خودش بسیار تعجب کرد چون معمولن عادت دارد بعد از دوییدن این صدا را تولید کند.و البته گاهی همینجوری الکی در فصل بهار.و خب دیگر اینکار را تکرار نکرد خوشبختانه و من باز بیخیال احوالپرسی از دکتر ط شدم.


من الان خوابم می‌آید. شاید بعدن بقیه‌ی امروز را نوشتم گذاشتم همینجا. مثلن اینکه عصر رفتم کلاس آواز و صدایم گرفته بود و نفس هم هی کم میاوردم و هر قسمتی را که میخواستم یک کم بکشم تبدیل به خمیازه میشد. شاید هم ننوشتم. اصلن چرا باید بنویسم؟نیست وبلاگ من خیلی وبلاگ باحالیست و من هم خیلی خوب و مرتب مینویسم...


 


 

Monday, June 21, 2010

اخم

 


 


ببین چه طور  روزگاری که به شدت بر وفق مراد آدم است در کسری از ثانیه تبدیل میشود به زهرمار.


 


 


 


 


پ.ن. حال مادربزرگم یا کس دیگری بد نیست، نگران نباشید. موضوع خیلی لوس بازانه تر از این حرف هاست!

Saturday, May 15, 2010

 


سرعت اینترنت در حد پشه‌ی بی‌بال است.من حوصله‌ی هیچ کار ندارم دلم میخواست یک فیلم ببینم کتی دلش نمیخواست در نتیجه ندیدیم،چون من دوست دارم با کتی فیلم ببینم و حوصله‌ی تنهایی فیلم دیدن ندارم.تنهایی فیلم دیدن به هیچ دردی نمیخورد.چرا نمیخورد؟من خودم لیتل میس سان شاین را تنهایی دیدم، کلی هم کیف کردم،ولی خب کتی لیتل میس سان شاین را  هنوز ندیده و من دوست دارم فیلم هایی که میبینم را کتی هم دیده باشد و خب قبول کنید غیر تنهایی فیلم دیدن خیلی بهتر از تنهایی فیلم دیدن است چه با کتی چه با دلی که دلم قد خر برایش تنگ شده. گفتم دلی بگذارید یک نصیحتی بهتان بکنم، چه نصیحتی؟ آخه من کی هستم که نصیحت هم بکنم خب همه‌ی آدم های دنیا مطمئنن این را میدانند ولی من دلم میخواهد بگویم این حرفا را. چکار کنم؟ میخواستم بگویم یعنی خیلی وقت است میخواهم بگویم دوست صمیمی داشتن بد است، خیلی هم بد است. هیچوقت مدت زیاد با یک نفر دوست نباید بود. هیچوقت نباید از در و دیوار و کوفت و زهرمار هم با آن یک نفر خاطره داشت. نباید یک نفر باشد که باهاش فیلم دیده باشی، براونی پخته باشی، آشپزی کرده باشی و کلی کیف کرده باشی، نباید خوشمزه ترین پیتزاهای عمرت را با او خورده باشی،نباید آن یک نفر فرندز را داده باشد تو ببینی، نباید بعضی اپیزودها را با او نشسته باشی دیده باشی،نباید با او استخر رفته باشی، مسخره بازی در آورده باشی، با جلد قلمبه‌ی یخمک و فین غواصی توی استخر بدمینتون بازی کرده باشی، نباید سر ته میز نشستن توی کلاس همیشه وقتی کوچکتر بوده‌اید مسابقه گذاشته باشی، نباید آخر کلاس تخته‌های همه‌ی کلاسها را با او پاک کرده باشی! نباید به سان پت و مت با هم تنیس بازی کرده باشید، نباید آدیوبوک هایت را فقط به او داده باشی، نباید تنها دوستی باشد که واقعن میشود با او خندید هر چند هیچ موضوع خنده داری نداشته باشید، نباید اولین دوست عمرت بوده باشد...چون وقتی برود، دلت قد خر برایش تنگ میشود. بلکه هم بیشتر.‌‏


 


 

Thursday, March 4, 2010

به خاطر یک مشت روبل

 


 



ما با یک عدد معاشر فرهنگی خیلی خیلی عزیز و یک آقای نویسنده‌ی بسیار محترم رفتیم تئاتر و در حد سونامی ملذوذ!شاید هم ملذذ، یا متلذذ شدیم.


تئاتری بودند ایشان که بیش از یک بار دیدنشان هم می ارزد به جان خودم خیلی. نمایشنامه اش(پزشک خوب) را آقای نیل سایمون نوشته اند ، بر اساس چند تا از داستان‌های کوتاه چخوف. در اصل انگار 11 اپیزود بوده و وجه مشترک این قسمت ها حضور شخصیت نویسنده در تمام آنهاست که میتواند خود چخوف باشد. میتواند که نه، خود چخوف است، ولی نیست!


آقای حسن معجونی، از این 11 اپیزود 4 تایش را انتخاب کرده و یک اپیزود را هم داده شهرام زرگر که خود نمایشنامه را ترجمه کرده، نوشته گذاشته تنگ آن 4 تا و معجون خوشمزه‌ای از آب درآمده در حدی که حتی سیر میکند آدمی را که گرسنه و تشنه به تماشایش نشسته باشد.‏


این هم به هیچ قیمتی فراموش نباید بشود که گروه موسیقیشان هم خیلی خوب بود.

Saturday, February 13, 2010

Monday, February 1, 2010

مامانِ آدم!

فردا میخوایم بریم اردو یه صب تا شب، یه اردوگاهی تو کردان.بعد ما رفتیم یه کم سرچ کردیم، دیدیم اردوگاهه جای بدیم نیس، مثلن اسب داره و اینا...


بعد آدم میاد همینجوری با خانواده حرف بزنه، میگه اسبم دارن، فریاد  فغان خانواده بلند میشه که اه اه اسب چه چیز بدیست و اسب سواری کلن ورزش مزخرف و خطرناکیست و آدم از اسب ممکن است بیفتد نابود شود و اسب کک دارد و اصلن اجازه نمیدیم بری!


بعد آدم میگه اصن غلط کرده اسب داره، کی خواست اسب ببینه و نه بابا و اینا و من میرم و اصن من خودم امضاتونو بلدم خودم امضا میکنم و اینا!


بعد میگذره میگذره، آدم میگه اون اردوهه راستی قایقم داره ها! بعد مامان دائم النگرانه رنگش میپره چشاش نگران میشه که نه و چن سال پیش یه عده رو بردن پارک شهر غرق ( قرق؟غرغ؟قرغ؟) شدن مردن و  نمیشه اصن بری و اصن من اجازه نمیدم و اینا، بعد آدم میگه من غلط بکنم برم قایق سوار شم اصلن و میگذره ...


.....


-پینت بالم بچه ها میگن داره...


-وای یه وخ گولله ی پینت بال نخوره بهت مادر...


-ای بابا!


.....


-من اسکیتامو  میخوام ببرم


-خاک به سرم میری میخوری زمین،تو که همچین بلد نیستی...


-چی بلد نیستم؟ نمیخوام آکروبات بازی کنم که سه سال میرفتیم پارک اسکیت


-خب اونموقع من بودم اگه زمین میخوردی...دختره افتاد دستش شیکس!


-ای بابا مواظبم.اگه نبرم اصن اسکیتای یه نفر دیگه رو به زور میگرم میپوشم!


....


-بچه ها میگن رالی....هیچی!


.....


و خب کلن همین یه دونه بچه رو دارن و اینا...

Monday, January 11, 2010

یک دوشنبه ی کتاب دارٍ فیلم دارٍ سریال دار

 


دیروز بعد از امتحان عربی ای بسیار آسان و پنج صفحه ای (قبلش معلم گرام رو دیدیم فرمودند آب خوردن هستند امتحان جانشان...خب کمی از آب غلیظ تر بود ولی، در حد هاتچاکلت مثلن....) رفتیم خونه ی یاسی اینا. قرار بر این بود که اپیزودهای ١۵،١۶و ١٧ لجند آو د سیکر(:ی) رو که خودم دانلود کرده بودم بریزم زوی دی وی دی ببرم براش با هم ببینیم چون زیرنویس فارسی نداشت و خودم هم لازم بودم !وقتی رسیدیم من یک مقدار باز دنبال زیرنویس فارسی گشتم که خب نبود ، و عیبی هم نداشت چون از اولش هم من جهت ایفای نقش زیرنویس رفته بودم! بعد یاسی جان لطف کرده بودند یکی دیگر از دوستان که از این سریال اسمش رو هم درست حسابی بلد نیست، را دعوت کرده بودند، در نتیجه یکهو سریال به جمع زرشکهای توی آشپزخانه پیوستانده شد و دوستان گفتند خب بیاین یه فیلم ببینیم...و من در عجب که من پس چرا اومده بودم اینجا؟




سه نفری به طرز عجیب و غریبی نشستیم روی تخت و اسپیکر به بغل فیلم Fame رو نگاه کردیم.(تا حالا این تجربه رو داشتین که صدای فیلم از توی بغلتون بیاد؟ خیلی جالبه!) چیز خیلی فوق العاده ی نبود، ولی خب دوستش داشتم. و خیلی خیلی دلم هم خواست و حسودیش شد چون راجع به یه مدرسه ی موسیقی(و بازیگری) بود با یک عالمه شاگرد خوش ذوق.(نمیشه من برم هنرستان کیف کنم بعد کنکور پزشکی هم بدم؟)







بعد از ظهر رفتم شهرکتاب و برای تولد حمید کتاب گفت و گو با نجف دریا بندری رو گرفتم . برای خودم هم نغمه ی غمگین سلینجر رو و فعلن قصه ی اون پسره که قراره با دختره آشنا بشه ولی برای اینکه پسره ای با دختره آشنا بشه نویسنده باید پسره ش بیاد، اما این پسره پسره ای نیست که با دختره آشنا بشه و خب حقیقت رو که نمیشه انکار کرد رو خوندم.(قلب یک داستان پاره پاره). من سلینجرو دوست دارم. :)


این تنهایی شهرکتاب رفتن خیلی حس خوبی داشت مخصوصن که مانتوی سبز م تنم بود، مخصوصن که مقادیری اسکناس سبز هم خرج کردم. حس اینایی رو داشتم که خودم وقتی میبینمشون خوشم میاد.


راستی کسی یه کتاب فروشی سراغ نداره من تابستون توش کار کنم؟






شب که رسیدم خونه بالاخره موفق شدم اپیزود چهار سیزن دوی لجند... رو دانلود کنم و بلافاصله ببینم و در نتیجه امروز اپیزود 5 رو که داشتم دیدم و الان هم دارم 6و 7 رو دانلود میکنمو احتمالن یه جوری هم به زودی به دست یه دوست خیلی عزیز هم میرسونم این رو.





راستی حواستون هست که 67 روز مانده به نوروز دیگه؟

Sunday, January 10, 2010

یک بعد از ظهر گشنه ی خالی یکشنبه

ساعت دو و سی و شش دقیقه ی بعد از ظهر است و من با یک حالت بیخیالی خاصی نشسته ام پای گودر-یا تا یک دقیقه پیش نشسته بودم پای گودر- و با انگشت وسط دست راستم بیلبیلک ماوس را میچرخانم(خاندم) و آیتم هایی را که پیپل آی فالو شر کرده اند(بودند) را صفر میکنم(می‌کردم). گه گاهی هم کاغذ مچاله پرت میکنم توی سطل آشغال .انگار نه انگار که فردا امتحان عربی دارم و امتحان شرد آیتمز ندارم! که امروز را تعطیل نکرده اند که گودر صفر کنم، تعطیل کرده اند که عربی بخوانم خیر سرم!


از توی تلویزیون صدای یک آهنگ خوبی می آید که من خیلی دوستش دارم و نمیدانم اصلن که چیست...مال کیست؟ شاید کار چایکوفسکی باشد.


.


.


.


پ.ن راستی مهدیه جان اون کامنت چه کتابهایی میخونم رو جواب دادم ها!

Saturday, January 9, 2010

خوچحالی!

بهم گفت آبمیوه ، بعد من خیلی خوشحال شدم! ینی خیلی ها، یهو احساس کردم چیز خیلی خوبی ام!

Thursday, January 7, 2010

سیال ذهن یا این وبلاگ هرطور شده باید از این بدبختی در بیاید!



من باید هرجور شده اینجا یه چیزی بنویسم! اگه حوصله ی چرت و پرت خوندن ندارید هرچه سریعتر این پنجره را ببندید، چون هیچ تضمینی وجود نداره که چیزایی که این زیر نوشته شدن چی ان؟


اگر تصمیم به خواندن گرفته اید هم باید پیشاپیش به خاطر اشتباه های احتمالی تایپی که من حوصله ی درست کردنشونو احتمالن ندارم، و پرش های آزار دهند از زبان معیار به محاوره و جمله های احتمالن بی سر و ته  معذرت بخوام!


خب! من الان چطورم؟ سرم یه کم درد میکنه از امتحان زبان فارسی برگشتم ، کامپیوتر لعنتی رو روشن کردم،(چرا لعنتی؟ چون به جاش میتونم یه کتاب خوب بخونم.بله هم!) یه چرخی تو گودر زدم(آزاده جون من بیا تو گودر، گودر چیز خوبی است. ما گودر را دوست داریم!)، بعد اومدم قوز کردم روی کیبورد بدون اینکه به مو...ما؟...نیتور نگا کنم عزمم را شدیدن و قوین(!) جزم کرده ام که یک پست جدید در این وبلاگ ِ هشت ماه بیصاحاب بنویسم.خب الان الان از حالت قوز کرده درامدم لم دادم رو صندلی.


آهاهن خوابم هم میاد چون درست حسابی نخوابیدم دویشب.چرا؟ چون داشتم زبان فارسی میخوندم! زبان فارسی که در حد سیب زمینیه شب بیدار موندن نمیخواد؟ خب اگه ساعت هشت و بیست دقیقه شروع کرده باشم چی؟ میخواد دیگه!بعد از هشت و بیس دقیقه به بعد هم خیلی یه سره نخونده باشم چی؟ خب میخواد!


ساق پای چپم چهار سانت و نیم زیر زانوم میخاره...فک کنم پشه نوش جان کرده باشه.


دیروز چقدر خوب بود...


چرا انقدر بچه های وبلاگستان آدمای نازنینی اند/ اقعن چرا؟ ینی خیلی ها، در حدِ...نمیدونم سونامی؟ لالیگا؟ بنز؟ اصن در حد (تلفن زنگ میزنه اه!)


آهان. در حد راخمانینوف! به جان خودم الان در این لحظه ی به خصوص بالا ترین چیزیه که به ذهنم میرسه!


این اتق چقد گرمه لان من اگه پنجره رو باز کنم ننه بابام صداشون در میاد نه؟ این دوتا خوبه اسکیمو نشدن!


............................


خب من در یک اقدام شجاعانه مثل شیر( عرفان ، دو نخطه دی!) رفتم پنجره رو باز کردم...کسی هم هنوز توجهش جلب نشده...


من آیا دارم حوصله ی شما رو سر میبرم؟ خب به من چه، نخنین!  ببندین در


ای باب تلفن!


آهان ببندید در وبلاگو برین یه جای باحالو بخونبن.که اشتباه هم تایپ نکرده باشه!


............................


این چرا آی دی اونو به من نمیده؟؟


..............................


راستی سریال لجند او د سیکرم ببینین بد نیست. :)


کسی یه جای خوب سراغ داره من بقیه سشو دانلود کنم؟


دیدن گفتم؟ اومده میگه پجره رو چرا باز کردی؟ خب چون گرممه! آدم چرا پنجره رو باز میکنه؟ چون گرمش میشه، چون احساس خفگی به او دست میدهد!


من گشنمه.چی بخورم؟!




اینم میخواستم بگم که پیاون، نه! پیانو خیلی خوبه. اصن من چرا به جی تحربی نرفتم از همون اول هنرستان؟ به خدا خوشبخت میشدم!


خب دیگه شورش و در اوردم نه؟


بسه دیگه...هورااااااا من این وبلاگو آپ کردم! هورا هورا!


پ.ن. داداشی میدونی من خیلی دوست دارم؟