Tuesday, December 26, 2006

بازی شب یلدا


 




 



مامان هیجانزده آمد خانه و برایم بازی شب یلدا را توضیح داد:

 



ببین! یک بازی ای راه افتاده تو وبلاگستان که هر کسی به اون بازی دعوت میشه، باید مثل یک گپ خودمانی، ۵ تا از خصوصیت هایی شو که بقیه نمی دونن رو بنویسه و در آخر ۵ نفر دیگه رو به بازی دعوت کنه. حالام سرگشته از تو دعوت کرده. نوبت بازی توئه! شروع کن به نوشتن.

 



اون موقع مشغول مشق نوشتن بودم و همون لحظه چشمم افتاد به جسم نیمه جان پشه ای که توی آی سی یو خوابونده بودم اش تحت مراقبت وپژه! پس یه ورق از چرکنویس رو برداشتم و نوشتم:

 



۱- عاشق و کشته مرده ی پشه هام!! هیچکس نمی تونه جلوی من پشه بکشه. همین الان هم در حال احیای یکی شون هستم!!

 



۲-علاقه ی عجیبی به آشپزی دارم و شکم قلنبه ای هم دارم. :)

 



۳- شاید باورتان نشود ولی هر سال منتظر آنفولانزای پائیزه هستم! ...دو هفته در خانه ماندن اگر چه با بدن درد و ....

 



۴- از شلغم به هیچ وجه من الوجوه خوشم نمی آید.

 



۵- فیلم «چارلی و کارخانه شکلات سازی» با کارگردانی تیم برتون و بازی جانی دپ را پانصد و شصت و سه هزار و بیست و پنج بار دیده ام و حاضرم بی نهایت بار دیگر هم ببینم اش.

 



پنج میهمان بعدی که دوست دارم به بازی دعوت کنم:

 



۱- سپیده

 



۲- حمید جاوید مهر

 



۳- بهار

 



۴- مرضیه

 



۵- نگار (شوخی روزگار)

 




 


Tuesday, November 28, 2006

موضوع انشا: زادگاه من !

زادگاه من!

      -پدر بزرگ شما کجا به دنیا آمدید؟  

      - زادگاه من؟... بچه های خوبم آرام بنشینید تا برایتان تعریف کنم. مرا به یاد روز گار کودکی ام انداختید. زمانی که دنیا در صلح و صفا بود و مردم کاری به ما نداشتند. آن دور دست ها ...نگاه کن! پشت تپه ها . آنجا که حالا از دیده ها پنهان است، در ورای این تپه ها ، سرزمینی است سر سبز. با گل هایی رویایی و ناشناس که نه تنها آنها را ندیده اید و نبوئیده اید،‌ بلکه اسم شان را هم نشنیده اید. بله! من در جایی به دنیا آمده ام که همه ی ساکنانش در صلح و دوستی به سر می بردند. اگر کسی مشکلی داشت همه غصه می خوردند و به کمکش می شتافتند.

من در چمنزار های وسیع و آنجا که عطر سبزه های وحشی اش به انسان آرامش می دهند بزرگ شدم. از صبح تا شب به همراه دوستان کودکی ام و عموی پدرتان گردش و بازی می کردیم. گاهی به تماشای به دنیا آمدن نوزادی می رفتیم و زندگی چه سبز و زیبا بود...

تا اینکه یکی از همان روز ها پشت تپه ای موجودی ناشناس را دیدم. نزدیک تر رفتم تا بتوانم بهتر نگاهش کنم و آنگاه او اسیرم کرد. بله! آن موجود انسان بود. بچه ها من مانند شما در طویله به دنیا نیامده ام! ...یک روز هر طور شده شما را همراه خودم به زادگاه خود می برم تا با اسب های دیگر آشنا شوید... بله! هر طور شده....



Monday, October 23, 2006

اول آبان

تولدت مبارک عزیز ترین

......................................................بگرد دنبال امضا........................................

از طرف یک عدد مامان خل دیوونه



Saturday, October 21, 2006

 


 


هوای سرد


ابر های خاکستری


بارانی که نمی بارد


 


 

Sunday, August 6, 2006

 


بیدار شده از خواب


خمیازه می کشد


گربه ی آزرده از آزار کودکان


 


 


 

Monday, July 31, 2006

ستاره های پدربزرگ


نوشته نوین نبوی


(به مناسبت دويستمين سال تولد هانس کريستين آندرسن)


 


 


 


دخترک داشت به پدر بزرگش فکر می کرد. به بازی ها و شادی هایش که قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و رفت و رسید به لاله ی گوشش. او تازه پدر بزرگش را از دست داده بود و دلش برای پدر بزرگ، سخت تنگ شده بود.


 


آن شب وقتی از پدر و مادرش خواهش کرد که هنگام خواب برایش قصه ای بگویند، هیچکدام با گرفتاری ها و مشکلاتی که داشتند، نتوانستتند قبول کنند و به او گفتند که بزرگ شده و باید عادت کند که تنها روی تخت خواب خود بخوابد.


 


او مثل صد ها بچه ی دیگر از تاریکی از تاریکی می ترسید. فکر می کرد که توی تاریکی یک دیو سیاه می آید دنبالش.


 


  همانطور که بر تختش که کنار پنجره بود دراز کشیده بود، یادش آمد که پدر بزرگ گفته بود: « اگر می خواهی به یاد من باشی، هر شب وقت خوابت به آسمان نگاه کن.» اما  نمی دانست چرا. چون تا به حال این کار را نکرده بود.


 


به آسمان نگاه کرد و یاد پدر بزرگش بود که نگاهش به ستاره ها افتاد. صد و پنجاه و هفت ستاره تک تک روشن می شدند و هر کدام رویایی از پدر بزرگ را به خاطرش می آوردند. پدر بزرگی که آنهمه قصه برایش گفته بود.


 


ستاره ی اول را که نگاه کرد، بند انگشتی را دید که در گل خودش خوابیده بود.


د رستاره ی دوم الیزا و برادر هایش را دید.


در ستاره ی بعدی سرباز قلعی عاشق را دید


و ستاره ی بعدی را که نگاه کرد، کاپیدون کمان به دست را دید.


بر فراز ستاره ی پنجم، قوی زیبایی پرواز می کرد


و پادشاه ساده لوح ، با لباس نامرئی اش بر ستاره ی ششم ایستاده بود


نور ستاره ی هفتم از کبریتی می درخشید که در دست دخترک کبریت فروش بود


و در تماشای ستاره ی هشتم ، به پری دریایی کوچک لبخند زد.


و نفهمید مرد افسانه ای در کدام ستاره بود که دستش را گرفت و او را به سرزمین رویا هابرد...


 


پدر بزرگ بهترین یادگاری را برای او گذاشته بود.


 


 


 


 


 

Monday, July 24, 2006

 


"چرا پرنده ها


ازمن می ترسند؟"


 


: مترسک تازه کار


 


...

Sunday, July 23, 2006

 


چراغ خواب ِ


 کوچک من می شوی


شب تاب؟


 


 


می خواستم برای بادبادک کامنت بنویسم این را . اما کامنتینگش را پیدا نکردم...


 

Wednesday, July 19, 2006

 


 


 


 


ایستاده


محو نور ماه شده


 درخت کوچک



 


 


 

Thursday, May 18, 2006

دخترک کنار پنجره

۲۱/آذر ۸۴


کنار پنجره بود و به حياط مدرسه خيره شده بود. انگا راز تجمع اين همه بچه آن هم در يک جا متعجب بود. برايش دست تکان دادم. مرا نديد. باز دستم را تکان دادم. خنده ای نخودی کرد و برايم دست تکان داد. شادمان شدم. پنج يا شش سال دارد و مرا ياد خواهر کوچک يکی از دوستانم می اندازد. تپل و دوست داشتنی ست. چشم های درشتش برق می زنند و می خندند. از چشمانش می شود فهميد که شيطان است. باز هم می گويم: دوست داشتنی ست.


 


۲۶/ آذر/ ۸۴


چند روزيست نيامد. دلم برايش تنگ شده و نگرانم. دلم می خواهد سنگی به پنجره ی اتاقش بزنم و صدايش کنم و برايش دست تکان دهم.


دخترک کوچک دوست داشتنی! حتی اسمت را هم نمی دانم.


 


۳/دی/۸۴


آمد! آمد کنار پنجره و باز با بچه ها دست تکان داد. ار هياهوی بچه ها فهميدم که آمده. انگار همه ی آنها فقط برای تفريح و خنده با او دست تکان می دهند. اما من دوستش دارم!


امروز به طبقه ی بالا که رفتيم، باز از پنجره نگاهش کردم و او کيفی را که معلوم بود تازه خريده آورد و نشانم داد. انگار که دوستی پيدا کرده و می خواهد همه ی حرف هايش را با او بزند.


 


۸/دی / ۸۴


چند روز يکبار می آيد دستی تکان ميدهد و هنگامی که معلم ها سر کلاس می آيند و بچه ها ديگر به او توجه نمی کنند می رود.


 


۱۴/ دی/۸۴


چند روز ی نيامده بود. اما امروز آمد و ما را به دوست کوچولويش هم نشان داد.


دوست کوچک!‌ هر روز بيا!


 


۲۴/دی/۸۴


ده روز است نيامده. نگران ام. مثل هر روزی که نيست.


به تو عادت کرده ام. بيا!


 


۳/اسفند/۸۴


ديگر تقريبن مطمئن شده ام که نمی آيد. از  اين خانه رفته انگار. امروز پرده هايشان را هم کندند و بردند. نمی دانم!


 کوچک مهربانم! بچه ها پای تخته نوشته اند: بيست و شش روز مانده به نوروز.  و من نوروز را به تو تبريک می گويم...


 


 

Wednesday, April 12, 2006

سایه

 


 


- سایه!


کجا می بری مرا؟...


- چی؟! ...من کجا می برمت؟


 


 


 

Friday, March 17, 2006

 


 


بوی باران،


زیبایی جوانه های شادمان


بهار در راه است...


 


 


 


 


 


 


 


 

Thursday, February 23, 2006

 


 


در پس ابر های خاکستری


لبخند ِ 


کمرنگِ


رنگین کمانی ...


 


 

Tuesday, January 10, 2006

برف

 


بر دستکش سیاهم


دانه های سپید برف


لبخند می زنند