Tuesday, November 28, 2006

موضوع انشا: زادگاه من !

زادگاه من!

      -پدر بزرگ شما کجا به دنیا آمدید؟  

      - زادگاه من؟... بچه های خوبم آرام بنشینید تا برایتان تعریف کنم. مرا به یاد روز گار کودکی ام انداختید. زمانی که دنیا در صلح و صفا بود و مردم کاری به ما نداشتند. آن دور دست ها ...نگاه کن! پشت تپه ها . آنجا که حالا از دیده ها پنهان است، در ورای این تپه ها ، سرزمینی است سر سبز. با گل هایی رویایی و ناشناس که نه تنها آنها را ندیده اید و نبوئیده اید،‌ بلکه اسم شان را هم نشنیده اید. بله! من در جایی به دنیا آمده ام که همه ی ساکنانش در صلح و دوستی به سر می بردند. اگر کسی مشکلی داشت همه غصه می خوردند و به کمکش می شتافتند.

من در چمنزار های وسیع و آنجا که عطر سبزه های وحشی اش به انسان آرامش می دهند بزرگ شدم. از صبح تا شب به همراه دوستان کودکی ام و عموی پدرتان گردش و بازی می کردیم. گاهی به تماشای به دنیا آمدن نوزادی می رفتیم و زندگی چه سبز و زیبا بود...

تا اینکه یکی از همان روز ها پشت تپه ای موجودی ناشناس را دیدم. نزدیک تر رفتم تا بتوانم بهتر نگاهش کنم و آنگاه او اسیرم کرد. بله! آن موجود انسان بود. بچه ها من مانند شما در طویله به دنیا نیامده ام! ...یک روز هر طور شده شما را همراه خودم به زادگاه خود می برم تا با اسب های دیگر آشنا شوید... بله! هر طور شده....



2 comments:

  1. نوين تو معرکه ای

    ReplyDelete
  2. سلام.. متن جالبی بود . يعنی قشنگ توصيف شده بود

    ReplyDelete