Thursday, April 25, 2013

شادی؟


خانم خیلی کوچک زیبای خوش ذوقی در یک گوشه ی این دنیا زندگی میکند، که پیش‌ترها گیسوان بلندی هم داشته، اما دیو بی شاخ و دمی به اسم سرطان ناگهان سر و کله اش پیدا شده و گیسوانش را دزدیده.

خانم کوچولوی ما امروز بعد از یک عالم دوره ی سخت شیمی درمانی و حال آشوب و رنجور و محرومیت از معمولی ترین حقوقش، مثل دم اسبی بستن موی سر یا چیزبرگر خوردن، زیر تیغ جراحی رفته.
از ته دل امیدوارم به محکم ترین شکل ممکن بتواند بیماری اش را محو کند؛ طوری که هیچوقت دیگر حتی اسمش را هم نشنود.
.
از روزی که دورادور احوال دختر کوچولو را دنبال کرده ام و امروز خیلی خیلی بیشتر، خیالم همه ش پرواز میکند میرود مینشیند وسط بیمارستان محک مثلن، پیش بچه هایی که توی همین مملکت خودمان گرفتار این دردسر زشت هستند، اصلن بچه های ده کوره های دور که شاید حتی به خاطر هزینه های سرسام آور درمان سراغ درمان هم نرفته باشند؛ شاید بدتر، حتی از دنیا بروند بی آنکه بفهمند دردشان چه بوده.
هر بار برای کوچک آشنای خودمان کمی خوشحال میشوم که بین دستان توان‌مندی‌ست حتمن. که آدم‌های زیادی کمکش میکنند، که بیماری اش را شکست میدهد و تمام میشود میرود پی کارش.
هربار هی غصه دار تر میشوم برای همه ی آنهایی که خیلی زیادند و خیلی محروم.
هربار به این فکر میکنم که آیا روزی میتوانم هرچند کوچک کمکی باشم برای بی دردتر زیستنشان؟

.
 
  نوه‌ی خاله‌ی پدرم به تازگی ازدواج کرده. انگار اواخر خرداد قرار است عروسی‌شان را جشن بگیرند.
دیشب میشنیدم که پدر به نقل از پسرخاله اش از هزینه های عروسی مذکور میگفت. هنوز بهت زده‌ام از ارقام.
بهت زده تر از اینکه کسانی چنان حجمی از پول را حاضر شوند یک شبه به معنای واقعی کلمه دور بریزند.
از صبح دارم به این فکر میکنم که چرا مثل مراسم عزا، هزینه ی عروسی را هیچکس صرف خیریه نمیکند؟ اینطوری که خیلی شادی در شادی تر است.
اگر واقعن آدم بخواهد به مناسبت شروع یک زندگی خرج عظیمی بکند، خوشحال و راضی کننده تر نیست که مثلن در جهت بهبود حال چند کودک سرطانی باشد تا سیر کردن شکم سیر دوست و آشنا؟

Sunday, April 21, 2013

به اردیبهشت سلام کنم؟

فروردین خوب تمام شد.
خیلی خوب، خیلی نرم و ملایم و خوش عطر.
انگار که در صحنه ی آخر یک نمایش طولانی، حجم خفه کننده ی خمودگی، رخوت، نارضایتی و تنش جای خود را به آرامشی خندان و ملس بدهد و پرده مخمل خیلی آرام فرو بیاید.
پرده الان پایین آمده، بازیگران رفته اند و من هنوز نشسته م در سکوت برای خودم پایان دلپذیر نمایش را مزه مزه میکنم.

دارم سعی میکنم گرمی خنده ها و سرخوشی و آوازهای بی سر و ته و چای را در نسیم خنک مور مور کننده ی آخرین شب فروردین روی بام میان شمعدانی های سرخابی زیر ستاره هایی که به زور با وجود نور بی حد و حصری که تهران هوا میکند،سعی میکردند خودی نشان دهند، خوب تا مدتی زیر زبانم نگه دارم.

گرمای داشتن دوستان جانی را که انگار حضورشان شکلات میان قلبت آب میکند.

Saturday, April 13, 2013

البرز هم برای خودش پادشاهی می‌کند


نشسته‌ام پشت میز کوچک فلزی بالکن پشت‌بام، زیر آسمان بهار، که درس بخوانم خیر سرم!‏
ولی آن‌قدر دلم نوشتن می‌خواهد که نتوانستم مقامومت کنم؛
بس‌که هوا لطیف است، بس‌که آن آفتاب گرمی که به پشت آدم می‌خورد به این نسیم خنکی که از جلوی دماغ آدم رد می‌شود می‌آید.‏
بس‌که این هم‌خوانی بلبل و قمری و گنجشک و کلاغ گوش‌نواز است!‏‏
هوا خوب است؛
 شمع‌دانی‌ها همه گردن کشیده طرف آفتاب، راضی‌اند؛
 درخت‌ها پرِ آرامشند؛
 تهران قشنگ است و من یک لیوان آب جلویم دارم که انگار تمام زلال و نور و خوشی آسمان جمع شده تویش.‏
بنشینم باکتری‌ام را بخوانم!‏

البرز هم برای خودش پادشاهی می‌کند


نشسته‌ام پشت میز کوچک فلزی بالکن پشت‌بام، زیر آسمان بهار، که درس بخوانم خیر سرم!‏
ولی آن‌قدر دلم نوشتن می‌خواهد که نتوانستم مقامومت کنم؛
بس‌که هوا لطیف است، بس‌که آن آفتاب گرمی که به پشت آدم می‌خورد به این نسیم خنکی که از جلوی دماغ آدم رد می‌شود می‌آید.‏
بس‌که این هم‌خوانی بلبل و قمری و گنجشک و کلاغ گوش‌نواز است!‏‏
هوا خوب است؛
 شمع‌دانی‌ها همه گردن کشیده طرف آفتاب، راضی‌اند؛
 درخت‌ها پرِ آرامشند؛
 تهران قشنگ است و من یک لیوان آب جلویم دارم که انگار تمام زلال و نور و خوشی آسمان جمع شده تویش.‏
بنشینم باکتری‌ام را بخوانم!‏

Monday, April 8, 2013

من و دلتنگی برای مدرسه؟! نتچ!

دلم دارد پرمیکشد به این موقع های پارسال،
که بهار حیاط مدرسه بغلمان میکرد زیر آفتاب گرم و درخت های توتش تابمان میداد تا عقب مانده ها را تند و تند سعی کنیم جبران کنیم؛
گاهی هم از خانم تپل مهربان بوفه چیزی بگیریم و ساعتهای بیکاری مان را کتاب به دست بستنی بلیسیم، یا اگر سرد بود کمی چای بخوریم.

راست راستش البته این است که دلم بیشتر دارد پرمیکشد برای خنده های خوش آهنگ فریده. که وقتی میخندد انگار یک عالم تیله ی بلوری ظریف نازک توی جویی پر از شرشر آب دارند روی هم قل میخورند.

من فکر میکنم هرکس باید یک فریده ی پرانرژی امیدوار باهوش درسخوان ادبیات فهم شعرخوان خوش خنده داشته باشد برای خودش که هلش بدهد هی طرف درس خواندن.
که مجبور باشی انقدر خوب ادبیات و شیمیت را بفهمی که اگر یک وقتی جایی گیر کرد بتوانی گره را باز کنی؛چون بدجوری باورت دارد.
که رویتان بشود خنگ بازی ها و اشکال هایتان را با هم در میان بگذارید.
که از درس گذشته، همه جوره هوایت را داشته باشد. که اگر حواست جایی خیلی مشغول است بهت نهیب بزند که ابروهایت را نکن، گوشه ی ناخنت را نجو، جوشهای صورتت را ول کن!
که اگر بد حالی در آن واحد دو جزوه بنویسد.
که با هم حافظ بخوانید که ذهن جفتتان وسط یک چیز خیلی بی ربط گیر بدهد به یک مصرع یا بیت خاص فراموش شده و تا پیدایش نکنید آرام نگیرید. و این پیدا کردن میتواند هزارسال طول بکشد حتی.
فریده ی خوش ذوق خوش اخلاق من الان اوایل راه داروساز شدن است.
گمانم باید با بهار آشتی کنم.
گمانم در این هشتاد روز مانده باید تمام زورم را بزنم بلکه باز هم زیر درختان توت یک بهاری خیالم تخت باشد که فریده ای دارم خیلی نزدیک، زیر آن یکی درخت که در نهایت جدیت غرق کارش است.