یک طور خالی ساکن بی حرفی نشسته ام روی تخت.
انگار که دانه دانه ی سلول هام نوع ملایمی از بهت را فرو داده باشند. انگار پر باشم از یک عالمه حباب تو خالی بلاتکلیف، و همزمان سنگین باشم. انقدر سنگین که دلم بخواهد فرو بروم توی تشک.
انقدر سنگین که نفسم حوصله ی بالا آمدن نداشته باشد و قلبم هزار ثانیه یک بار بزند.
از بیرون اتاق خیلی صدا می آید. صدای تلویزیون، تلفن، حرف، زندگی. من اما دلم می خواهد هیچ صدایی نیاید. دلم میخواهد تا اطلاع ثانوی همینطور بی حرکت خیره شوم به هوا.
نه
دلم میخواهد پخش شوم توی هوا. مثل پنبه های لحافی که پاره شده، هی پراکنده تر شوم.
ریز ریز ریز شوم و حل شوم توی آداجیوی آلبینیونی.
کاش قبلش اشک هام می آمدند.
سردم است.
Thursday, December 27, 2012
خوشه غم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
متاسفم بابت این حس اما دوست دارم بگم خیلی خیلی خوب بیانش کردی.
ReplyDelete