Saturday, December 1, 2012

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

یک وقت هایی همین طور بی دلیل یکهو میبینم انگار تمام غم عالم هوار شده روی دلم.
دقیقش را بخواهم بگویم انگار توده ای شاید قد یک پرتقال گیر کرده جایی وسط سینه ام، متمایل به قلب. هیچ جوری هم بیرون نمی آید.
شبیه بغض است، اما بغض نیست. اندوه گمانم همین باشد.
اندوه با غصه فرق دارد انگار، یک طور رازآلود ناشناخته ایست.آدم غصه که میخورد میداند غصه ی چه را میخورد، اندوه دلیل نمیخواهد، همینطوری گاهی میاید آرام آرام مینشیند توی سینه ی آدم؛ هی متراکم تر میشود.
آدم بدون اینکه متوجه آمدنش شود یکهو میبیند سنگین شده و نفسهای عمیقتری میکشد.
بعدتر، شاید آرام آرام تغییر شکل بدهد. هی پخش شود، انگار که روی قلب و کمی آنطرف ترش را یک لایه گرد نسبتا نازک پوشانده باشد، بعد هی این لایه پهن تر شود، آنقدر پهن که ذراتش کم کم پیوستگیشان را از دست بدهند، و آن وقت است که غبار اندوه در وجود آدم پخش میشود و میان تک تک سلول هایش مینشید و آنقدر همانجا میماند تا ذره ذره حل شود.

No comments:

Post a Comment