Sunday, July 31, 2011

همه‌ی معلم‌های من-3

یک معلم زمین داریم، از مردم خطه‌ی زیبای شمال‌غرب کشورمان است. این را صرفاً به خاطر این گفتم که بتوانید فضای خط بعد را از لحاظ گویش بهتر تصور کنید، وگرنه هیچ ربطی به هیچی ندارد! ‏
جلسه‌ی اول آمد گفت کتاب دارید؟ گفتیم نه! گفت خب پس کتاب‌هایتان را باز کنید!‏

Thursday, July 28, 2011

از سری جذابیت‌های همین جایی که درش زندگی می‌کنیم

هیچ می‌دانستید داشتن کارت اهدای عضو در ایران پشیزی ارزش ندارد و اصلاً هم به شما ربطی ندارد که اعضایتان را چه می‌کنند و این کارت جنبه‌ی قانونی ندارد و فقط جنبه‌ی تزئینی (مثلاً برای قشنگی کیف پول) دارد و در هر صورت رضایت اولیای دم است که مهم است و اصلاً به خود آدم چه و این‌ها؟

Tuesday, July 26, 2011

حقیقتاً چه فکری کردی؟

دلم می‌خواد اونی رو که بغل دست ویرگول، ريال گذاشت پیدا کنم، بشینم یه چند دقیقه حسابی به سر تا پاش نگاه کنم، بعد تو چشماش زل بزنم ، بدون هیچ کلامی، با نگاهی پرسشگر، سرمو به چپ و راست تکون بدم. مشخصاً خیلی دارم در اون لحظه خودمو کنترل می‌کنم که نابودش نکنم!‏

Sunday, July 24, 2011

همه‌ی معلم‌های من- بیمارستانِ محل تحصیل!‏

از هشت دبیر، چهارتایشان را مطمئنم پزشکی خوانده‌اند. بعد انتظار هم دارند بچه‌ها انگیزه پیدا کنند، درس بخوانند، دکتر شوند!‏

Thursday, July 21, 2011

همه‌ی معلم‌های من-2

یک معلم ادبیات داریم، ولش کنی می‌گوید اصلاً ادبیات را خودش اختراع کرده!‏

Monday, July 18, 2011

This prison where i live

در ممکلتی زندگی می‌کنیم که مردم وقتی ماشین امداد خودرو هم از دور می‌بینند تنشان می‌لرزد!‏

Saturday, July 16, 2011

همه‌ی معلم‌های من-1

یک معلم معارف داریم یک پا استند آپ کامدین است برای خودش. طفلکی استعدادهایش در مسیر شکوفایی نیافتاده‌اند...‏

Thursday, July 14, 2011

به سلامتی خانم مهننس

دانشگا قبول شده بچچچم
تو بلاد کفر
می‌خواد مهمار بشه
همونموقع که هفت سالش بود هم می‌خواست مهمار بشه
مث بابای من
منم می‌خواستم جراح قلب بشم
مث بابای اون
اون داره میره که معمار بشه
من مطمئن نیستم بخوام جراح قلب بشم. ولی دلمم می‌خواد همون فانتزی شیش سالگی خوش خیال واقعی بشه!‏
خیلی مبارکش باشه خلاصه
خیلی خیلی
اصن یه طوری خوشحالم انگار خودم دارم می‌رم دانشگاه
نیس یه بغل حسابیش بکنم
کلی با هم شادی کنیم
ولی به هر حال از همین راه دور دست و جیغ و بپّر بپّر و شادی
قربونش برم کلی

Tuesday, July 12, 2011

گلن‌گری گلن راس

Haven't been sleeping enough and need some sleep, but still wanting to hang out with friends?

Your life has been so exciting lately and you need something boring to balance it?

Go watch Glengarry Glen Ross in theater.You can sleep during the whole thing and be with friends afterwards, OR you can struggle to stay up during the show and get 160 perfect minutes of boredom!

Wanna make the suffering worse? Watch the 1992 movie before going to the theater and then watch Parsa Pirouzfar in a role that Al Pacino played in the movie.

پس از تحریر: می‌دانم که این نوشته زیادی تند شده. می‌دانم که پارسا پیروز پیروزفر را نباید با آل پاچینو مقایسه کرد. اصلن فیلم را نباید با تئاتر مقایسه کرد، هر چند دیدن فیلم ناخودآگاه روی قضاوت آدم تاثیر می‌گذارد.‏

می‌دانم از حق نگذریم رضا بهبودی ماجرا خوب بود. نمی‌دانم البته شاید هم من چون دوستش دارم این را می‌گویم.‏

ولی خب دلم می‌خواست بنویسمش، هر چه باشد خیلی لذت نبردم!‏


پس از پس از تحریر!‏ از اتاق فرمان به من اشاره کردند که نظرم را به طور کلی نگویم جزئی بگویم.‏

گلن‌گری گلن راس "خیلی" بد نبود. ولی خب من دوستش نداشتم آقاجان!‏
اول از همه از همان صحنه‌ی اول، به نظرم آمد کارگردان خیلی نقشی در هدایت بازیگر ها نداشته. رضا بهبودی خوب بود و خب زیاد عجیب نبود، ولی نفر مقابلش، ‏که نقش جان را بازی می‌کرد، مصنوعی بود. اصلاً این حس را به آدم القا نمی‌کرد که توی آن موقعیت قرار گرفته. به میز و گاهی سالادی که جلویش بود زل می‌زد و دیالوگ‌هایی را که حفظ کرده بود بازگو می‌کرد.‏به قول یکی از دوستان فقط خوب سالاد می‌خورد.‏در بقیه‌ی صحنه‌های بی‌ میز و سالاد هم کماکان مصنوعی بود البته.‏

کاراکتر جرج آرانو که سیاوش چراغی‌پور بازی می‌کرد به نظرم زیادی اغراق شده بود و بیش از حد ابله می‌زد. یک طوری که عکس‌العمل‌ها و اداهایش از وسط به بعدِ مکالمه‌ی او با هومن برق‌نورد به نظر لوس و زیادی می‌آمد.‏ شاید باید جور دیگری روی مشخص تر کردن ضعف‌های این شخصیت کار می‌شد. نمی‌دانم.‏
پارسا پیروزفر هم البته باید بگویم خوب و قابل قبول بود و نهایت سعی‌ش را به نظر می‌آمد دارد می‌کند، ولی به هر حال من با اینکه اصلن بی‌حوصله هم نبودم، مانده بودم بخوابم یا بروم بیرون یک هوایی بخورم و اصلن جذب نشدم ‏‏حالا سعی می‌کنم باز هم فکر کنم ببینم چرا. اگر به نتیجه‌ای رسیدم می‌آیم می‌نویسم!‏

Sunday, July 3, 2011

یک مونولوگ به یاد ماندنی


من آدم مونولوگ ندیده‌ای هستم.نه،‏ بودم.

هیچوقت هم تصور جالبی از نمایش‌های تک نفره نداشتم. یعنی راستش قبل تر تر ها تصور جالبی نداشتم، جریان هنگامی بدتر شد که توی سریال  فرندز چندلر گیر آن وان اَکت شویی افتاد که وقتی جویی میخواست روی پشت بام مهمانی بگیرد بلیتش را برای بچه‌ها گرفت که آنها در خانه نباشند و از قضای روزگار فقط چندلر بیچاره بود که از مهمانی خبردار نشد و به تماشای آن مونولوگ نشست و...‏ که دیدن این اپیزود هم بر می‌گردد به حداقل سه سال پیش . شاید هم بیشتر.‏

خلاصه من هیچوقت فکر نمی‌کردم که روزی بخواهم به تماشای یک مونولوگ بنشینم، تا وقتی که با گروه تئاتر لیو آشنا شدم. ‏

گروه لیو، از سال هشتاد و هفت، یک پروژه‌ای را شروع کرد به نام پروژه‌ی مونولوگ. هدفشان می‌گویند این بود که متن‌های تک پرسوناژه برای اجرا تهیه کنند و کیفیت منابع ایرانی و جدید مونولوگ را با توجه خاص به آن به عنوان ابزار آموزش بازیگر بالا ببرند و برای همین 12 همایش در 12 ماه با محوریت مونولوگ برگزار کردند. در بخش های مختلف اجرای مونولوگ منتخب لیو ، سخنرانی ، گفتگو و ترجمه متون و مقاله های پژوهشی .‏
خلاصه این دوازده تا نشست برگزار شد و پشتش هم یک سری مونولوگ های دیگری اجرا شد و یک عده‌ای نشستند راجع به آن مونولوگ‌ها صحبت کردند و با دقت بررسی کردند و این کارها و من هم همینطور برای خودم در خواب غفلت به سر می‌‌بردم تا یک جایی از آخرهای سال 88 که فکر کنم تنها اتفاق دوست داشتنی‌اش این بود که دیدم تئاتر می‌تواند خیلی هم دور نباشد از زندگی آدم‏.‏‏
 
من انسان جو گیری هستم کلاً.‏ یعنی مثلن اگر از یک نفر یک آهنگ بشنوم و آن را دوست داشته باشم به هر ضرب و زوری شده همه‌ی آلبوم‌ها و تک آهنگ‌هایش را گیر می‌آوردم یا اگر از یک کارگردان یا بازیگر سینما خوشم بیاید باید مواظب باشم خودم را باهاش خفه نکنم... خب در عنفوان جوجه سالگی به آقا معجونی و گروه لیوش خیلی علاقه‌مند شدم.‏ و خب همینطور یک مدت توی خبرنامه سایتشان ولو بودم و به دلایل شخصیتی چند خط پیش، به پروژه‌ی مونولوگشان هم علاقه‌مند شدم.‏
 
اما از بد روزگار خرداد رابطه‌ی من و خبرنامه را قطع کرد و آن موقع نمی‌دانم چرا فیدش را هم توی گودرم نداشتم . این شد که تابستان پارسال یک مقدار دیر فهمیدم و خیلی خیلی غصه و بعضاً سر مادر محترم را خوردم که مثلن آخ ”جهان چرا از این که هست دورتر نمی رود؟”‏ آخ معجونی، آخ بارون درخت نشین و این‌ها...‏و آن‌ نمایش‌هایی هم که مانده بود جدی گرفته نشد.‏ بعد از عیدِ یک دانش آموز امتحان نهایی دار در یک مدرسه‌ی مسخره هم که خودتان میدانید چه بلبشوییست.‏(البته در همان بلبشو دایی وانیا را هم دیدم)‏
ولی این دفعه خیلی سفت و سخت تر چسبیدم به خبرها و خیلی سفت و سخت تر دلم خواست بروم و بالاخره جمعه ده تیر برای اولین بار به همراه یک دوست جدید خیلی عزیز که اگر نبود من به احتمال خیلی زیاد نمایش را از دست داده بودم،به تماشای یک مونولوگ نشستم به نویسندگی و کارگردانی نیما دهقانی و بازی علی‌رضا کی‌منش.‏


منو تلخک داستان تلخک تلخ و ناراحتی بود که خواسته بود خودکشی کند اما جاودانه شده بود و دربار پادشاهان زیادی را دیده بود و همیشه از اینکه اسباب تفریح جماعتی بود و هیچوقت جدی گرفته نشده بود اذیت شده بود و آخر سر هم با وجود نفرت بی حد و حصرش مانده بود به نگهداری از آخرین پادشاه "پوشالی" جهان. ‏
حالا اینکه منو تلخک راجع به چی بود خیلی مهم نیست. تمام شد رفت. مهم این است که منو تلخک می‌توانست کاری کند که منِ مونولوگ ندیده از یک نمایش تک نفره فراری شوم (مثل چندلر!) اما به جایش خاطره‌ی خوبی برایم درست کرد که باعث شد تصمیم بگیرم حتمن حتمن بقیه‌ی مونولوگ‌ها را هم بروم ببینم.‏
 
البته این پست به هیچ وجه به منظور پیشنهاد مونولیو به انسان‌های دیگر نوشته نشده! باید بهتان بگویم که تابستان است، هوا خیلی گرم است، سالن خیلی کوچک است، سه برابر ظرفیتش بلیت می‌فروشند. توی سالن از بیرون هم گرم تر است، جای سوزن انداختن نیست. دم می‌کنید، تصعید می‌شوید. از همه‌ی این‌ها گذشته، مطمئن باشید بلیت گیرتان نخواهد آمد و همه همیشه آنقدر خوش شانس نیستند که مزه‌ی تماشای یک مونولوگ بدون بلیت را بچشند!‏