Saturday, May 3, 2008

:((

بالاخره اینم تموم شد؛ نمایشگاهو میگم. دیگه نمیتونم انتظار نمایشگاه سال دیگه رو بکشم؛با یه عالم ایده و شوق و ذوق.دو سال پیش وقت جمع کردن نمایشگاه اصلن حسی رو که دیروز داشتم نداشتم.دیروز وقتی میخواستیم غرفه ها رو جمع کنیم و دوباره کلاس ها رو به شکل قبلیشون دربیاریم باورم نمیشد که ۱۸ روز دیگه از ساعی میرم و دیگه کلاس اول نیستم و این که چه زود گذشت همه ی این سه سال.باورم نمیشد که این آخرین باریه که دارم این پله ها رو بالا و پایین میدوم و  بین غرفه ها میگردم و  غرفه ی خودمو برای چند دقیقه هم که شده ول میکنم و راجع به بقیه ی  غرفه ها نظر میدم و ...
یا اینکه آخرین باریه که شکلات از  غرفه ی ساینا و سیناز بر میدارم و اونا کلی جیغ و داد میکنن!
 
باورم نمیشد که سال دیگه که میام نمایشگاه دیگه نه مسوول غرفه م نه سر چیدن و جمع آوری هستم و فقط یه بازدید کننده م که همه ی بچه ها با دهن باز نگام میکنن و میگن :« ا ! من اینو مشناسم!» و می پرسن کدوم مدرسه میری و من دلم آب میشه برای اینکه جای اونا تو غرفه ها باشم و مانتوی آبی ساعی تنم باشه و باورم نمیشد که آوا و مهتا و مهسیما سال دیگه میرن سوم و  اینکه دیگه نمی بینمشون.(قبلن فکر میکردم از دستشون راحت میشم اما الان که فکر میکنم میبینم واقعن دلم براشون تنگ میشه) 

و باورم نمیشه که دیگه دارم میرم دبیرستان...
 
 
نمی دونم چرا اینا رو که مینوشتم گریه م گرفت ....

1 comment:

  1. تغییر مقطع همیشه سخته ولی اگه تویی کع بر یدبیرستان هم به سه سوت هوار تا دوست پیدا میکنی

    ReplyDelete