Monday, May 26, 2008

Tuesday, May 20, 2008

در رویای بابل

کتاب در رویای بابل براتیگانو خوندم. کتاب باحالی بود؛یعنی موقع خوندنش خیلی باهاش کیف کردم...داستان یه کارآگاه خصوصی بدبخت خنگ خیال پردازه( که به خاطر همین خیال پردازیش همه ی زندگیش به باد میره و البته اصلن هم پشیمون نیست! )خلاصه بعد از هزار سال یه مشتری عجیب غریب خرپول گیرش میاد که اجیرش میکنه یه جنازه رو از پزشکی قانونی بدزده و اونم به خاطر همین خیلی سعی میکنه که دوباره  گرفتار رویای بابل نشه تا این دفه دیگه کارشو درست  انجام بده  و  یه پولی دستش بیاد و ... و تازه خیلی ام برای پولش نقشه میکشه. اما مث اینکه کار به همین سادگیا هم نیست!


خود براتیگان هم اول کتاب گفته:


         به گمان ام من           


          از جمله به این دلیل          


          هرگز کار آگاه خصوصی قابلی نشدم          


          که بیش از حد            


          در رویای بابل بودم.           


کلا کتاب خوبی بود و نثرش هم طوری بود که آدمو میکشوند تا بقیه ی داستانو بخونه.(برا این این حرفو میزنم که مثلن صید قزل آلا در آمریکا که دارم میخونم خیلی تیکه تیکه س و آدم حوصله ش سر میره!)


راستی یادم رفت بگم که ترجمه ی پیام یزدانجو  ِ ه و نشر چشمه اونو منتشر کرده.


                                              ...


 


                                         



صفحه های ابتدای کتاب را می توانید اینجا بخوانید


(با تشکر از رضای عزیز که لینکش را برایم گذاشت)


 

Sunday, May 18, 2008

...

یک: 


امروز روز آخر بود...



 


دو: دارم روی  این سونات هایدن کار می کنم و توی نت پیدایش کردم و خیلی خوشحالم از این که پیدایش کردم!


 

Thursday, May 15, 2008

رگبار

 


می تکاند خود را


از زیر رگبار گریــخته


گربه ی خیس


 


.

Saturday, May 10, 2008

 



 
خشک می کند
خیسی برگ های باران زده را


باد بهار...


 


 

Wednesday, May 7, 2008

تاب بازی

.
 
تاب می خورند
همراه بید مجنون

گنجشگکان...

.

.

Saturday, May 3, 2008

خواااااب

تا حالا شده انقدر خوابتون بیاد که وقتی خمیازه میکشین ،بجای این که جلوی دهنتونو بگیرین ،جلوی چشماتونو بگیرین؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

.

:((

بالاخره اینم تموم شد؛ نمایشگاهو میگم. دیگه نمیتونم انتظار نمایشگاه سال دیگه رو بکشم؛با یه عالم ایده و شوق و ذوق.دو سال پیش وقت جمع کردن نمایشگاه اصلن حسی رو که دیروز داشتم نداشتم.دیروز وقتی میخواستیم غرفه ها رو جمع کنیم و دوباره کلاس ها رو به شکل قبلیشون دربیاریم باورم نمیشد که ۱۸ روز دیگه از ساعی میرم و دیگه کلاس اول نیستم و این که چه زود گذشت همه ی این سه سال.باورم نمیشد که این آخرین باریه که دارم این پله ها رو بالا و پایین میدوم و  بین غرفه ها میگردم و  غرفه ی خودمو برای چند دقیقه هم که شده ول میکنم و راجع به بقیه ی  غرفه ها نظر میدم و ...
یا اینکه آخرین باریه که شکلات از  غرفه ی ساینا و سیناز بر میدارم و اونا کلی جیغ و داد میکنن!
 
باورم نمیشد که سال دیگه که میام نمایشگاه دیگه نه مسوول غرفه م نه سر چیدن و جمع آوری هستم و فقط یه بازدید کننده م که همه ی بچه ها با دهن باز نگام میکنن و میگن :« ا ! من اینو مشناسم!» و می پرسن کدوم مدرسه میری و من دلم آب میشه برای اینکه جای اونا تو غرفه ها باشم و مانتوی آبی ساعی تنم باشه و باورم نمیشد که آوا و مهتا و مهسیما سال دیگه میرن سوم و  اینکه دیگه نمی بینمشون.(قبلن فکر میکردم از دستشون راحت میشم اما الان که فکر میکنم میبینم واقعن دلم براشون تنگ میشه) 

و باورم نمیشه که دیگه دارم میرم دبیرستان...
 
 
نمی دونم چرا اینا رو که مینوشتم گریه م گرفت ....

Friday, May 2, 2008

بارون

دل آسمون هم گرفت انگار. چه بارونی گرفت یهو...
 
پاک میکند از صورتم


اشکها را


باران بهار...


.


.


.