تاریکی شب
سرد و خاموش ایستاده اند
ساختمانهای بلند
.
.
.
کشف دیروز من سایت Good reads بود و کلی از این کشف کیف کردم. امروز هم دو تا کتاب دادم که کتی توی لیستم اضافه کنه. یکی ش اینه: The Kingdom by the Sea که ترجمه ی فارسیش اینه: قلمرو کنار دریا. یکی از قشنگ ترین کتاب هایی که خوندم.
اگه خودتون یه نوجوون کتابخون هستین یا اگه خواستین به یه نوجوون کتابخون یه کتاب هدیه بدین، کتاب مناسبیه.
پشت کتاب اینو نوشته :
همه چیز با یک بمباران شروع شد. و پسرک نوجوان درخانه تنها بود. خانه ویران شد و خانه های اطرافش نیز. و پسرک در کوچه و خیابان و شهرش سرگردان شد. با این گمان که هیچ کس برای او باقی نمانده است. نه خانه نه پدر نه مادر ...تنهای تنها
او زندگی جدیدی را در بیغوله های کنار دریا آغاز می کند. همدمش یک سگ ولگرد است وخانه اش چیزی چون لانه ی سگ. و می گریزد از این غربت و گرسنگی. و سفری را آغاز می کند ....
دماغم گرفته. دلم یه فین حسابی می خواد. دلم یه خواب حسابی می خواد. دلم می خواد یه نفر درجه بذاره توی دهنم. چشام می سوزه. سرمم درد می کنه. حالمم خوب نیست. دلم می خواد نرم کلاس زبان. یدونه آدم سد هم بذار.چرا داری اینو می نویسی؟ ننویس اینا رو ژاکشون کن! ژاکشون نکن! پاکشون کن...نمی خوام برم کلاس!...
اینم یدونه آدمک سد!
.
رنگ آمیزی کرده اند
چمنزار سبز را
گل های زرد
.
راستش من گشتم دو تا عکسی که به اون منظره ای که من دیدم نزدیک باشه پیدا کردم. اما اگه می خواین اصل منظره ای که باعث شد این قطعه رو بنویسم رو ببینین پیشنهاد می کنم تا فصلش نگذشته به چمن های زمین گلف باشگاه انقلاب یه سری بزنین !
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلام!
حالتون خوبه؟ عيد شما مبارک! ببخشين توروخدا من يه صد سالی ننوشتم!شرمنده.
راستی تو روز های اول تا پنجم تعطيلات عيد کتابای مجموعه ی بچه های بد شانس نوشته ی لمونی اسنيکت رو خوندم. اين داستان ماجرای سه تا بچه يتيم خيلی باهوشه که همون اول کتاب پدر و مادرشونو از دست ميدن.
پارسال عيد هم تلويزيون فيلمشو با کلی سانسور نشون داد البته فيلم فقط به اندازه ی سه تا کتاب اول بود در حاليکه اين مجموعه فعلن تا جلد يازدهم چاپ شده و هنوز ماجرا ادامه داره.
الانم دارم قطار ساعت چهار و پنجاه دقيقه از پدينگتون از آگاتا کريستی رو می خونم. کارآگاه اين کتاب مادام مارپله که البته به گرد پای پوآرو هم نمی رسه. اما بد نيست.
نوين امروز اومد شرکت و نشست تمام اين کامنت های پر مهر و محبت رو خوند. من هم هيچی نگفتم. بعضی جاها غش غش خنديد. بعضی جاها لبخند زد. جواب بعضی حرف ها رو همينطوری که داشت می خوند بلند بلند ميداد. آخرش که خوندنش تموم شد من همينطور نگاهش می کردم که ببينم عکس العملش چيه؟ نمی خواد وبلاگشو به روز کنه؟
فکر می کنين چکار کرد؟
از خجالت کله شو فرو برد توی يقه ی تی شرت سفيدش!
حالا موندم ببينم بعدش چه تصميمی می گيره!!
امضا :مامان نوین