Sunday, September 4, 2005

برگ ها به روی شاخه


با باد می رقصیدند


برگ زرد اما


به زمین افتاد


 


 


 

16 comments:

  1. چه هايکو وار و چه زيبا

    ReplyDelete
  2. شايد هم نشستم اين شعرهايت را به ژاپنی نوشتم يک روز ...کسی چه ميداند ! نه ؟

    ReplyDelete
  3. سندباد نجفیSeptember 4, 2005 at 11:41 PM

    صبح جمعه با مامانم رفته بوديم مجلس ختم. اونجا در قسمت زنانه يک تلويزيون بزرگ بود که قسمت آقايان را نشان ميداد. من فکر کردم توی قسمت آقايان هم خواهران محترم را نشان ميدهند! از مامانم که پرسيدم بهم خنديد. ولی من نفهميدم. آخه مگه ما چه فرقی با هم داريم؟

    ReplyDelete
  4. برگ زرد...دلم گرفت

    ReplyDelete
  5. قانون طبيعت!!!

    ReplyDelete
  6. برات تو پست ۲۷ مردادت کامنت گذاشم!

    ReplyDelete
  7. آفرين ...منهم بهت افتخار ميکنم  مثل کتايون .

    ReplyDelete
  8. به من سر بزن ...کتايون کجاست ؟  بگو بياد .دلم برای مهربونيش تنگ شده .بگو تا برای هميشه نرفتم يه بار بياد .نوين ! خوشحالم که پيدات کردم .

    ReplyDelete
  9. خب شايد حقش بوده ! ( البته نه اينقدر بی رحمانه )

    ReplyDelete
  10. چقدر خوب مینویسی شما !من هم بگم اصلا باورم نميشه شما يازده سالتون باشه ...؟ آره ؟يا اينکه با وجود خانم آموزگار جای هيچ تعجبی نيست ؟ من بهتون حسوديم ميشه !!!

    ReplyDelete
  11. نوين نازنين ! به روز شدم بيا....
    شعرهای تو و شعرهای کتايون وشنبه ی تکراريش ديوانه ترم کرد...دوستت دارم وبه اوهم بگو...
    هزاربار گفتن در روز کم است برای مهربانی شما...

    ReplyDelete
  12. چقدر دلم ميخواست من همون دختركوچكي بودم كه گلابي مي خورد آنوقت باتودوست مي شدم وكسي منو اذيت نمي كردوتواز تمام فيلمهايي كه ديده بودي ي برام تعريف ميكردي وازتمام كتابهايي كه خوونده بودي  باورميكني من ايلياد وادويسه رو كه شايد چند سال پيش خوونده باشم رابه تمامي ازيادبرده ام تمام داستانهاي آندرسن راكه روزي بالذت ميخووندم روازيادبردم وامشب دارم به اون سايه فكرميكنم كه از صاحبش جداشده بود ورفته بود دنبال يه زندگي جديد و ...انگارخيلي دلم گرفته ...كاش ميشدمن بيام شاگرد اون مدرسه اي بشم كه تواونجايي..اما  توبامن دوست ميشدي ؟

    ReplyDelete
  13. امروز برام گفتن که يکی از دانش آموزها ...........حالا اين برگ زرد مرا ياداون ميندازه وبيشتر دلم ميگيره...امشب چرا دارم اينجاوکامنتدونی شمارا خط خطی ميکنم...ببخشید ....بيا با يه شعر تازه آپديت کن تاشايد من سردردم خوب بشه وبتونم راحتتر ..........نفس بکشم....

    ReplyDelete
  14. ... و زمين به روی آسمانِ خودش!

    ReplyDelete
  15. حميد جاويدمهرSeptember 10, 2005 at 3:20 PM

    زندگی ....

    ReplyDelete
  16. فرشته ای در تاریکیSeptember 10, 2005 at 7:20 PM

    کوتاه نوشته های زيبای بود
    ...

    ReplyDelete