سلام نوین جان. خوشحالم که دوباره می نویسی. این شعرت خیلی قشنگ بود. و این وسط تویی که به هر دوی رده و باغچه می نگری و می دانی که یکی نمی پزمرد و دیگری زنده است. پس ... و با کسی ست که می داند.
سلام ...بابت ترجمه هاممنون وقتی کامنت شمارودیدم خوشحال شدم چون چندروز پیش من اینجاسرزده بودم اما فکرنکنم کامنت نوشته بودم امدنت برام جالب بود...سوم اینکه من شعرهای کوتاه رادوست دارم وشاید عنوان وبلاگ شما وسوسه ام کرد بیام وچهارم اینکه چه گفتگوی زیبایی/گلهای باغچه به گلهای قالی حسودی می کنند
و من به بيرون نگاه ميکنم که همه نقاب به چهره دارن ميگذرن
ReplyDeleteزندگی فصل حسرت واندوه .....
ReplyDeleteبعله ...يادم می آد ..چرا نياد ؟؟خوبی؟ وبلاگتم که عوض کرديو اينا .... بازم سر می زنم .
ReplyDeleteسلام نوین جان. خوشحالم که دوباره می نویسی. این شعرت خیلی قشنگ بود. و این وسط تویی که به هر دوی رده و باغچه می نگری و می دانی که یکی نمی پزمرد و دیگری زنده است. پس ... و با کسی ست که می داند.
ReplyDeleteو من به آدمکهای نقاشي ام می نگرم و آنها به من...
ReplyDeleteسلام ...بابت ترجمه هاممنون وقتی کامنت شمارودیدم خوشحال شدم چون چندروز پیش من اینجاسرزده بودم اما فکرنکنم کامنت نوشته بودم امدنت برام جالب بود...سوم اینکه من شعرهای کوتاه رادوست دارم وشاید عنوان وبلاگ شما وسوسه ام کرد بیام وچهارم اینکه چه گفتگوی زیبایی/گلهای باغچه به گلهای قالی حسودی می کنند
ReplyDeleteچه قشنگ ... چه قشنگ ... ديگر چه دارم که بگويم ... چه قشنگ ....
ReplyDeleteدوديدگاه زيبا ومتفاوت ...
ReplyDeleteهنوز من دارم به اين شعر شما فكرميكنم وبه حس جاودانگي كه در طبيعت واشيا ديده ايد
مطالب وبلاگت فوق العاده بود عزيزم
ReplyDeleteبه من هم سر بزن
خوشحال ميشم