یک طور خالی ساکن بی حرفی نشسته ام روی تخت.
انگار که دانه دانه ی سلول هام نوع ملایمی از بهت را فرو داده باشند. انگار پر باشم از یک عالمه حباب تو خالی بلاتکلیف، و همزمان سنگین باشم. انقدر سنگین که دلم بخواهد فرو بروم توی تشک.
انقدر سنگین که نفسم حوصله ی بالا آمدن نداشته باشد و قلبم هزار ثانیه یک بار بزند.
از بیرون اتاق خیلی صدا می آید. صدای تلویزیون، تلفن، حرف، زندگی. من اما دلم می خواهد هیچ صدایی نیاید. دلم میخواهد تا اطلاع ثانوی همینطور بی حرکت خیره شوم به هوا.
نه
دلم میخواهد پخش شوم توی هوا. مثل پنبه های لحافی که پاره شده، هی پراکنده تر شوم.
ریز ریز ریز شوم و حل شوم توی آداجیوی آلبینیونی.
کاش قبلش اشک هام می آمدند.
سردم است.
Thursday, December 27, 2012
خوشه غم
Saturday, December 1, 2012
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
یک وقت هایی همین طور بی دلیل یکهو میبینم انگار تمام غم عالم هوار شده روی دلم.
دقیقش را بخواهم بگویم انگار توده ای شاید قد یک پرتقال گیر کرده جایی وسط سینه ام، متمایل به قلب. هیچ جوری هم بیرون نمی آید.
شبیه بغض است، اما بغض نیست. اندوه گمانم همین باشد.
اندوه با غصه فرق دارد انگار، یک طور رازآلود ناشناخته ایست.آدم غصه که میخورد میداند غصه ی چه را میخورد، اندوه دلیل نمیخواهد، همینطوری گاهی میاید آرام آرام مینشیند توی سینه ی آدم؛ هی متراکم تر میشود.
آدم بدون اینکه متوجه آمدنش شود یکهو میبیند سنگین شده و نفسهای عمیقتری میکشد.
بعدتر، شاید آرام آرام تغییر شکل بدهد. هی پخش شود، انگار که روی قلب و کمی آنطرف ترش را یک لایه گرد نسبتا نازک پوشانده باشد، بعد هی این لایه پهن تر شود، آنقدر پهن که ذراتش کم کم پیوستگیشان را از دست بدهند، و آن وقت است که غبار اندوه در وجود آدم پخش میشود و میان تک تک سلول هایش مینشید و آنقدر همانجا میماند تا ذره ذره حل شود.