Monday, January 11, 2010

یک دوشنبه ی کتاب دارٍ فیلم دارٍ سریال دار

 


دیروز بعد از امتحان عربی ای بسیار آسان و پنج صفحه ای (قبلش معلم گرام رو دیدیم فرمودند آب خوردن هستند امتحان جانشان...خب کمی از آب غلیظ تر بود ولی، در حد هاتچاکلت مثلن....) رفتیم خونه ی یاسی اینا. قرار بر این بود که اپیزودهای ١۵،١۶و ١٧ لجند آو د سیکر(:ی) رو که خودم دانلود کرده بودم بریزم زوی دی وی دی ببرم براش با هم ببینیم چون زیرنویس فارسی نداشت و خودم هم لازم بودم !وقتی رسیدیم من یک مقدار باز دنبال زیرنویس فارسی گشتم که خب نبود ، و عیبی هم نداشت چون از اولش هم من جهت ایفای نقش زیرنویس رفته بودم! بعد یاسی جان لطف کرده بودند یکی دیگر از دوستان که از این سریال اسمش رو هم درست حسابی بلد نیست، را دعوت کرده بودند، در نتیجه یکهو سریال به جمع زرشکهای توی آشپزخانه پیوستانده شد و دوستان گفتند خب بیاین یه فیلم ببینیم...و من در عجب که من پس چرا اومده بودم اینجا؟




سه نفری به طرز عجیب و غریبی نشستیم روی تخت و اسپیکر به بغل فیلم Fame رو نگاه کردیم.(تا حالا این تجربه رو داشتین که صدای فیلم از توی بغلتون بیاد؟ خیلی جالبه!) چیز خیلی فوق العاده ی نبود، ولی خب دوستش داشتم. و خیلی خیلی دلم هم خواست و حسودیش شد چون راجع به یه مدرسه ی موسیقی(و بازیگری) بود با یک عالمه شاگرد خوش ذوق.(نمیشه من برم هنرستان کیف کنم بعد کنکور پزشکی هم بدم؟)







بعد از ظهر رفتم شهرکتاب و برای تولد حمید کتاب گفت و گو با نجف دریا بندری رو گرفتم . برای خودم هم نغمه ی غمگین سلینجر رو و فعلن قصه ی اون پسره که قراره با دختره آشنا بشه ولی برای اینکه پسره ای با دختره آشنا بشه نویسنده باید پسره ش بیاد، اما این پسره پسره ای نیست که با دختره آشنا بشه و خب حقیقت رو که نمیشه انکار کرد رو خوندم.(قلب یک داستان پاره پاره). من سلینجرو دوست دارم. :)


این تنهایی شهرکتاب رفتن خیلی حس خوبی داشت مخصوصن که مانتوی سبز م تنم بود، مخصوصن که مقادیری اسکناس سبز هم خرج کردم. حس اینایی رو داشتم که خودم وقتی میبینمشون خوشم میاد.


راستی کسی یه کتاب فروشی سراغ نداره من تابستون توش کار کنم؟






شب که رسیدم خونه بالاخره موفق شدم اپیزود چهار سیزن دوی لجند... رو دانلود کنم و بلافاصله ببینم و در نتیجه امروز اپیزود 5 رو که داشتم دیدم و الان هم دارم 6و 7 رو دانلود میکنمو احتمالن یه جوری هم به زودی به دست یه دوست خیلی عزیز هم میرسونم این رو.





راستی حواستون هست که 67 روز مانده به نوروز دیگه؟

Sunday, January 10, 2010

یک بعد از ظهر گشنه ی خالی یکشنبه

ساعت دو و سی و شش دقیقه ی بعد از ظهر است و من با یک حالت بیخیالی خاصی نشسته ام پای گودر-یا تا یک دقیقه پیش نشسته بودم پای گودر- و با انگشت وسط دست راستم بیلبیلک ماوس را میچرخانم(خاندم) و آیتم هایی را که پیپل آی فالو شر کرده اند(بودند) را صفر میکنم(می‌کردم). گه گاهی هم کاغذ مچاله پرت میکنم توی سطل آشغال .انگار نه انگار که فردا امتحان عربی دارم و امتحان شرد آیتمز ندارم! که امروز را تعطیل نکرده اند که گودر صفر کنم، تعطیل کرده اند که عربی بخوانم خیر سرم!


از توی تلویزیون صدای یک آهنگ خوبی می آید که من خیلی دوستش دارم و نمیدانم اصلن که چیست...مال کیست؟ شاید کار چایکوفسکی باشد.


.


.


.


پ.ن راستی مهدیه جان اون کامنت چه کتابهایی میخونم رو جواب دادم ها!

Saturday, January 9, 2010

خوچحالی!

بهم گفت آبمیوه ، بعد من خیلی خوشحال شدم! ینی خیلی ها، یهو احساس کردم چیز خیلی خوبی ام!

Thursday, January 7, 2010

سیال ذهن یا این وبلاگ هرطور شده باید از این بدبختی در بیاید!



من باید هرجور شده اینجا یه چیزی بنویسم! اگه حوصله ی چرت و پرت خوندن ندارید هرچه سریعتر این پنجره را ببندید، چون هیچ تضمینی وجود نداره که چیزایی که این زیر نوشته شدن چی ان؟


اگر تصمیم به خواندن گرفته اید هم باید پیشاپیش به خاطر اشتباه های احتمالی تایپی که من حوصله ی درست کردنشونو احتمالن ندارم، و پرش های آزار دهند از زبان معیار به محاوره و جمله های احتمالن بی سر و ته  معذرت بخوام!


خب! من الان چطورم؟ سرم یه کم درد میکنه از امتحان زبان فارسی برگشتم ، کامپیوتر لعنتی رو روشن کردم،(چرا لعنتی؟ چون به جاش میتونم یه کتاب خوب بخونم.بله هم!) یه چرخی تو گودر زدم(آزاده جون من بیا تو گودر، گودر چیز خوبی است. ما گودر را دوست داریم!)، بعد اومدم قوز کردم روی کیبورد بدون اینکه به مو...ما؟...نیتور نگا کنم عزمم را شدیدن و قوین(!) جزم کرده ام که یک پست جدید در این وبلاگ ِ هشت ماه بیصاحاب بنویسم.خب الان الان از حالت قوز کرده درامدم لم دادم رو صندلی.


آهاهن خوابم هم میاد چون درست حسابی نخوابیدم دویشب.چرا؟ چون داشتم زبان فارسی میخوندم! زبان فارسی که در حد سیب زمینیه شب بیدار موندن نمیخواد؟ خب اگه ساعت هشت و بیست دقیقه شروع کرده باشم چی؟ میخواد دیگه!بعد از هشت و بیس دقیقه به بعد هم خیلی یه سره نخونده باشم چی؟ خب میخواد!


ساق پای چپم چهار سانت و نیم زیر زانوم میخاره...فک کنم پشه نوش جان کرده باشه.


دیروز چقدر خوب بود...


چرا انقدر بچه های وبلاگستان آدمای نازنینی اند/ اقعن چرا؟ ینی خیلی ها، در حدِ...نمیدونم سونامی؟ لالیگا؟ بنز؟ اصن در حد (تلفن زنگ میزنه اه!)


آهان. در حد راخمانینوف! به جان خودم الان در این لحظه ی به خصوص بالا ترین چیزیه که به ذهنم میرسه!


این اتق چقد گرمه لان من اگه پنجره رو باز کنم ننه بابام صداشون در میاد نه؟ این دوتا خوبه اسکیمو نشدن!


............................


خب من در یک اقدام شجاعانه مثل شیر( عرفان ، دو نخطه دی!) رفتم پنجره رو باز کردم...کسی هم هنوز توجهش جلب نشده...


من آیا دارم حوصله ی شما رو سر میبرم؟ خب به من چه، نخنین!  ببندین در


ای باب تلفن!


آهان ببندید در وبلاگو برین یه جای باحالو بخونبن.که اشتباه هم تایپ نکرده باشه!


............................


این چرا آی دی اونو به من نمیده؟؟


..............................


راستی سریال لجند او د سیکرم ببینین بد نیست. :)


کسی یه جای خوب سراغ داره من بقیه سشو دانلود کنم؟


دیدن گفتم؟ اومده میگه پجره رو چرا باز کردی؟ خب چون گرممه! آدم چرا پنجره رو باز میکنه؟ چون گرمش میشه، چون احساس خفگی به او دست میدهد!


من گشنمه.چی بخورم؟!




اینم میخواستم بگم که پیاون، نه! پیانو خیلی خوبه. اصن من چرا به جی تحربی نرفتم از همون اول هنرستان؟ به خدا خوشبخت میشدم!


خب دیگه شورش و در اوردم نه؟


بسه دیگه...هورااااااا من این وبلاگو آپ کردم! هورا هورا!


پ.ن. داداشی میدونی من خیلی دوست دارم؟