Thursday, May 19, 2011

y ɿ ɘ v o ɔ ɘ ɿ


"Recovery is not a team sport. It's a solitary distance run. It's long. It's exhausting. And it's lonely as hell."

Grey's Anatomy S7E19

Sunday, May 15, 2011

ɘ l d ɒ ɿ ɘ ƨ i m

"Treating illnesses is why we became doctors. Treating patients is actually what makes most doctors miserable"

House MD-Pilot

Saturday, May 14, 2011

Sunday, May 8, 2011

چطوری کللن؟

یه معلم زیست داشتیم
سر امتحانا می‌چرخید تو کلاسا،
با لهجه‌ی شیرین هموطنان نواحی مرکز متمایل به شرق کشور میپرسید:‍‏ " کسی سوال نداره خانوما؟"‏
بعد خیلی با اشتیاق جمعیتو نیگا میکرد، خیلی هم صبر میکرد
صبر میکرد تا بیشتر بچه‌ها دستاشونو بلند کنن،‏
بعدش یه لبخند خیلی آروم ملیحی می‌زد،‏
سرشو خیلی خیلی ملو به چپ و راست تکون می‌داد
همچین یه نگاه پیروزمندانه‌ای تمام وجودشو فرا میگرفت،‏
میگفت: جواب نمی‌دم خانوما
سوال
جواب
نمیدم

Tuesday, May 3, 2011

زنگ ناهار

الان زنگ ناهار است و من تهِ نیمکتم را چسبانده‌ام به دیوار و تکیه داده ام به دیوار. در حالی که ماتحتم و کفِ پاهایم روی نیمکت هستند و زانوهایم تا ارتفاع ممه هایم بالا آمده‌اند و این دفتر روی ران‌هایم می‌باشد و آی هَو گات نو آیدیا ابات وات آیم گانا رایت.‏
مطمئن بودم امروز این ساعت تعطیل می شویم چون پسر معلم زیست مریض است و معلم زیست شش روزی می شود که ساعت دوازده و نیم می رود بیمارستان پیشش و کلاسهایش را می فرستند خانه. اما به ما که رسیده معلم ژنتیک که کللن وقت دارد همیشه ، دارد پا می شود بیاید اینجا روی سر ما خراب شود و تمام دلخوشی من در مورد اینکه کتا می آید دنبالم به یک جایی می رود. کجا مثلن؟ چمدانم. خانه شان.‏
یادم رفت آن اول بگویم که آرنج چپم هم روی نیمکت پشتی است و سرم و به دست چپم تکیه داده ام. در حالی که دستم پیشانی ام را – که شالگردن بسته ام دورش- پوشش داده. شالگردن پیچیده ام به خودم چون سرم درد می کند و این دیگر موضوع جالبی نیست. چون سرِ من الان شش ماه و یازده روز و چهار ساعت و چهل و پنج دقیقه است که درد می کند. خوشحالم که بغل دستی غایب است و نیست که الان در فاصله نیم متری با من نهار بخورد و حرف بزند و من دیگر نتوانم با لنگ های دراز؟ متوسطم اشغال کنم. طفلکی! الان من نباید خوشحال باشم که دوستم نیست. ها؟ دوستم آیا؟
در کلاس ما سه ستون نیمکت چیده شده که ما بهشان می گوییم ردیف. من میز یکی مانده به آخرِ ردیف اول هستم. از روی میز چهارم ردیف وسط یکی دارد با یک نفر در میز آخر ردیف سوم حرف می زند. راجع به افتادن پنجاه درصد سومی های کل کشور در امتحان نهایی معارف پارسال، می پرسد مگر می شود؟ آن یکی – که یک وقت هایی به من هم نگاه می کند انگار مرا هم می خواهد مخاطب قرار دهد- با یک لحن خیلی قانع کننده ای می گوید چرا نمی شود؟ و ادامه می دهد که حتمن بچه های شهرستانی افتاده اند. و شهرستان ها خیلی زیاد هستند. از شهر ها بیشترند. و یک نفر از توابع سیستان و بلوچستان نمی تواند امتحان هایش را پاس کند. و چون دارد در آن لحظه به چشم های من نگاه می کند، انگار که تایید بخواهد، من سرم را خیلی کم تکان می دهم و شاید نیمچه لبخندی هم زده باشم. که یعنی باشه، تو راس می گی! چون حوصله ندارم دیگر با کسی وارد بحث شوم که بد بخت ها پس رتبه های خوب کنکور چرا نصفشان از نا کجا آباد آمده اند و چرا شما پایتختی ها انقدر فکر می کنید فقط خودتان بلدید درس بخوانید واقعن؟
بجایش دارم این هارا می نویسم و او مطمئنن نمی داند که الان دارد نوشته می شود. یاه یاه.‏


(یکی از بستگان دور خانواده پدری هم در این مدرسه است که من پیش خودم بهش می گویم فامیل دور. نه که فکر کنید به آن فامیل دور کلاه قرمزی ربطی دارد،نه. فامیل دور است واقعن.‏)‏
این فامیل دور هم که عین شبح سرگردان است. هر زنگ تفریح شل و ول می آید توی کلاس ما و با آدمِ نیمکت جلویی صحبت می کند. و مدت هاست روی اعصاب من است متعسسفانه. الان دارند راجع به یک مدرسه ای صحبت می کنند و یک کسی که زیاد درس نمی خواند – نیست خودش خیلی درس می خواند!- و هنر (چه هنری؟) دوست دارد. و دارند فکر می کنند که خیلی بد است که آدم بخواهد همه زندگی اش را بیاندازد "تو خط هنر"!! و خانواده اش نگذاشته اند به هنرستان هم برود چون در هنرستان خیلی همه " داغان" هستند. و حالا می خواهد معماری بخواند. و بطور کلی یک طوری حرف می زنند که یعنی خیلی آدم بد بختی است که هنر دوست دارد و خاک بر سرش طفلکی! و من به این فکر می کنم که چقدر خوانندگی دوست دارم. و چرا اصلن نرفتم هنرستان موسیقی؟ و چی میشد اگر آدم هایی که یک هنری داشتند، کار و زندگی شان هنرشان می بود اصلن همیشه. همه خوشحال تر از اینی که الان هستند می بودند. این را مطمئنم. آخرش هم مطمئنم که یک روز من و دلی می رویم دور دنیا او پیانو می زند و من آواز می خوانم و وی اینت گانا ستارو تو دِت. *
الان زنگ خورد. حالا بچه ها می آیند بالا و معلم ژنتیک می آید و من اصلن حوصله ندارم مقنعه ی خاک بر سرم را سرم کنم. چون معلم مان مرد است. وای وای! و من حالم از همه چیز به هم می خورد وقتی به این چیز ها فکر می کنم...‏
پوف.‏


*We ain't gonna starve to death.