با توجه به اینکه الان تابستونه و این حرفا... و من تا بوق سگ بیدار می مونم و همینجور مثه چی کتاب می خونم، حتمن میدونین که اصلن حال خوشی نداره که صبح که حوصله پاشدن نداری، بیان بلندت کنن. (هر چند صبح چندان زود هم نباشه!!!) ... اما امروز یه فرق خیلی خیلی خیلی قشنگی داشت: امروز صبح نه چندان زود کتی مثل فشفشه اومد تو اتاقم و گفت : نوین! ... یه بسته ی پستی از آمریکا داری. بدو برو بگیر!
و من همینجور با دهن باز نشستم روی تخت و چشمام هم فکر کنم داشتن برق می زدن! بعدش مثه جت پریدم گفتم : آلن؟! ... و در همون حال داشتم شلوارمو می پوشیدم و موهامو بستم و دویدم تو آسانسور و لازم نیست بگم که چقدر چقدر چقدر خوشحال شدم آلن! و چقدر دلم می خواست به محکم ترین وجه ممکن بغلت کنم. خلاصه بسته رو نرسیده به در خونه توی آسانسور باز کردم و یه کتاب Twilight و یه تی شرت خوشگل توش بود. ( که من اصلن انتظارشو نداشتم)
و الان هم که دارم اینو می نویسم نشستم تو بالکن و Twilight زیر دستمه و یه فصلشو خوندم و به محض اینکه برق بیاد میرم این نوشته رو میذارم تو وبلاگم.
L.T جانم خیلی خیلی خیلی مرسی نمی دونی چه قدر خوشحالم کردی. ...
قابل نداشت بچه جون!
ReplyDeleteچه قدرشناسی هیجان انگیزیوو هوس کردم منم واست کادو بفرستم...
ReplyDeleteای ول:)
ReplyDeleteاعتراف می کنم من از اینکه به فشفشه تشبیه شدم خیلی کیفور شدم و هی میام اینجا یواشکی هی این خطشو می خونم و خودمو تصور می کنم و لبخند می زنم!!!
ReplyDeleteI'm a Snapdragon too! :D
ReplyDeleteزنده باد آلن که خوشحالت کرد و زنده باد تو که دلگرمی همه مایی برای فردا
ReplyDeleteزنده باد امیر! حرفش درسته! تو دلگرمی همه مایی برای فردا ! بجز این بچه جون خاص خودمم هستی!
ReplyDeleteچقدر خوش بحالته.
ReplyDeleteیه سوال و یه حدس برام پیش اومد...
این کتایون. همون کتایونه؟!!!
وبلاگم به روز شد بالاخره. مردم تا به روز شد!!
ReplyDelete