Friday, September 24, 2010

اولم پاییز

 


ساعتِ شش و ربع یا ده دقیقه ساعت زنگ زد


در کمتر یا بیشتر از یک دقیقه بعدش پدر گرامی آمد دم در اتاق که یعنی پاشو. نمیدانم حرف خاصی هم زد یا نه من خودم از نیم میلیمترِ باز لای چشم راستم دیدمش دم در اتاق و خودم یک چرت و پرتی لابد گفته‌ام که یعنی بیدارم و ادای بیدارشدن در آورده‌ام. که نبوده‌ام یقینن! یعنی اصلن نمیدانم کی چی گفته. خودم قاعدتن بیشتر از حد یک همممم تلاشی نکرده‌ام. روی قاعده کلن اگر بخواهیم پیش برویم پدر گرامی دم در که آمده یک قربونت برمی هم گفته، که یعنی بیدار شو یا مثلن:" اِ؟ خب... قربونت برم." که یعنی خیالم راحت، بیداری! چون پدر گرامی پدر مهربان و بعضن بچه لوس کنیست و کم قربان بچه‌اش که من باشم نمیرود. بعدش دقیقن یادم می آید که یکسری کلمات صددرصد بی‌ربط و بی معنایی در ذهنم به خودم گفتم که مضمونشان این بود که ده دقیقه‌ی دیگر هم بخوابم به جایی بر نمیخورد. به جان خودم دقیقن یادم می آید که کلماتی که در سر من گفته شدند کاملن بی معنا بودند. اغراق نمیکنم.


کجا بودم؟ پدر گرامی پس از حصول اطمینان از بیدار بودن من طرف آشپزخانه رفت تا نانی چیزی در بیاورد و من کماکان وقتی او نزدیک اتاقم بود ادای یک انسان در حال بیدار شدن را درآوردم و به محض اینکه مطمئن شدم سمت دستشویی میرود ملافه را روی خود کشیده، تخت خوابیدم. به معنای واقعی کلمه! خواب هم دیدم حتی...بعد از مدتی باز سر و صدای پدر گرامی را شنیدم و دیدم دیگر آبروریزیست و پاشدم نشستم روی تخت و یک نفس-خمیازه‌ی عمیییق کشیدم و صدای خِس زیبایی از جانب ریه‌ام شنیدم. ریه‌ی عزیز خودش هم از این کار بی موقع و عبث خودش بسیار تعجب کرد چون معمولن عادت دارد بعد از دوییدن این صدا را تولید کند.و البته گاهی همینجوری الکی در فصل بهار.و خب دیگر اینکار را تکرار نکرد خوشبختانه و من باز بیخیال احوالپرسی از دکتر ط شدم.


من الان خوابم می‌آید. شاید بعدن بقیه‌ی امروز را نوشتم گذاشتم همینجا. مثلن اینکه عصر رفتم کلاس آواز و صدایم گرفته بود و نفس هم هی کم میاوردم و هر قسمتی را که میخواستم یک کم بکشم تبدیل به خمیازه میشد. شاید هم ننوشتم. اصلن چرا باید بنویسم؟نیست وبلاگ من خیلی وبلاگ باحالیست و من هم خیلی خوب و مرتب مینویسم...