ستاره های پدربزرگ
نوشته نوین نبوی
(به مناسبت دويستمين سال تولد هانس کريستين آندرسن)
دخترک داشت به پدر بزرگش فکر می کرد. به بازی ها و شادی هایش که قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و رفت و رسید به لاله ی گوشش. او تازه پدر بزرگش را از دست داده بود و دلش برای پدر بزرگ، سخت تنگ شده بود.
آن شب وقتی از پدر و مادرش خواهش کرد که هنگام خواب برایش قصه ای بگویند، هیچکدام با گرفتاری ها و مشکلاتی که داشتند، نتوانستتند قبول کنند و به او گفتند که بزرگ شده و باید عادت کند که تنها روی تخت خواب خود بخوابد.
او مثل صد ها بچه ی دیگر از تاریکی از تاریکی می ترسید. فکر می کرد که توی تاریکی یک دیو سیاه می آید دنبالش.
همانطور که بر تختش که کنار پنجره بود دراز کشیده بود، یادش آمد که پدر بزرگ گفته بود: « اگر می خواهی به یاد من باشی، هر شب وقت خوابت به آسمان نگاه کن.» اما نمی دانست چرا. چون تا به حال این کار را نکرده بود.
به آسمان نگاه کرد و یاد پدر بزرگش بود که نگاهش به ستاره ها افتاد. صد و پنجاه و هفت ستاره تک تک روشن می شدند و هر کدام رویایی از پدر بزرگ را به خاطرش می آوردند. پدر بزرگی که آنهمه قصه برایش گفته بود.
ستاره ی اول را که نگاه کرد، بند انگشتی را دید که در گل خودش خوابیده بود.
د رستاره ی دوم الیزا و برادر هایش را دید.
در ستاره ی بعدی سرباز قلعی عاشق را دید
و ستاره ی بعدی را که نگاه کرد، کاپیدون کمان به دست را دید.
بر فراز ستاره ی پنجم، قوی زیبایی پرواز می کرد
و پادشاه ساده لوح ، با لباس نامرئی اش بر ستاره ی ششم ایستاده بود
نور ستاره ی هفتم از کبریتی می درخشید که در دست دخترک کبریت فروش بود
و در تماشای ستاره ی هشتم ، به پری دریایی کوچک لبخند زد.
و نفهمید مرد افسانه ای در کدام ستاره بود که دستش را گرفت و او را به سرزمین رویا هابرد...
پدر بزرگ بهترین یادگاری را برای او گذاشته بود.